ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/ذوقی-چنان-ندارد-بی-دوست-زندگانی

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (6000 تومان)

  1. ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

    دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

    بدون دوست زندگی کردن، لطف چندانی ندارد. در اثر این آتشی که در من پنهان است، از سرم دود بلند شده است.

  2. شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن

    ما را نمی گشایند از قید مهربانی

    دروازه شیراز را برای خروج کاروانیان نبسته‌اند ولی قید و بند مهربانی را از پای ما باز نمی‌کنند (تا بتوانیم از شیراز خارج شویم)

  3. اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

    می بایدش کشیدن باری به ناتوانی

    شتری که اختیارش دست خودش نیست، به ناچار مجبور است که با وجود ناتوانی‌اش، بارکشی کند.

  4. خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

    دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

    خون هزاران عاشق همانند وامق را با دلفریبی‌ات خوردی. در رقابت دلستانی، بازی را از هزاران عذرا بردی.

  5. صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

    گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

    اگرنقاش چینی چهره سراسر معنای تو را ببیند، از خود بی خود می‌شود 

  6. ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

    همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

    ای کسی که همانند آشوب و همهمه کاروانیان بر لب آب شیرین، هیاهوی عاشقان بر در خانه‌ات برپاست.

  7. تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید

    تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

    تو آسوده و رها هستی و عشق برای تو مثل یک بازیچه است. تا زمانی که خرمن تو نسوزد (همه چیزت را از دست ندهی) نمی‌توانی حال مشوش ما را درک کنی.

  8. می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

    گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

    به تو می‌گفتم که جانان من هستی. از این پس حیفم می‌آید که چنین حرفی بزنم. اگر جوهری بهتر از جان وجود داشته باشد، تو آن جوهر هستی.

  9. سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

    صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

    هنگامی که در سماع و پایکوبی هستی، همانند سرو می‌نمایی. هنگامی که در حال صحبت کردن هستی، همانند ماه می‌درخشی. هنگامی که در کنار من هستی، همانند صبحگاهان هستی. هنگامی که در میان جمع هستی، همچون شمع روشن کننده محفل هستی.

  10. اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

    دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

    در ابتدا اینچنین نبودی، ولی لاجرم این موضوع حقیقت یافت که پیش از این نفس ما از تو بهره می‌گرفت و اکنون نیرو دهنده جان ما هستی.

  11. شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

    گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی

    کل شهر مال تو است و تو شاه هستی. هر چه که می‌خواهی، فرمان بده. چه بخواهی کسی که عملی ندارد و کار مثبتی انجام نداده است را مورد بخشش خود قرار دهی و چه بخواهی آن کسی که گناهی مرتکب نشده است را از درگاه خود دور کنی.

  12. روی امید سعدی بر خاک آستانست

    بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

    چشم امید سعدی به خاک آستان تو است. ای نهایت آرزوها، سعدی بعد از تو کس دیگری ندارد که به او رو کند.

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (6000 تومان)

دانلود متن شعر زیبای سعدی

از میان تصاویر زیر، عکس نوشته‌ی این شعر را انتخاب نمایید:

  • پس زمینه کاهی متن نوشته:  دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به ناتوانی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دس
  • پس زمینه قرمز متن نوشته:  دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به ناتوانی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دس
  • پس زمینه شب متن نوشته:  دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به ناتوانی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دست
  • پس زمینه سفید متن نوشته:  دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به ناتوانی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دس
  • پس زمینه غروب خورشید متن نوشته:  ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
روی امید سعدی بر خاک آستانست دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری
  • پس زمینه بنفش متن نوشته:  ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
روی امید سعدی بر خاک آستانست دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به نات
  • پس زمینه سیاه متن نوشته:  ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
روی امید سعدی بر خاک آستانست دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به نات
  • پس زمینه طبیعت متن نوشته:  ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
شیراز در نبسته ست از کاروان ولیکن
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
روی امید سعدی بر خاک آستانست دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ما را نمی گشایند از قید مهربانی
می بایدش کشیدن باری به نا

    • وامق

      وامق
      وامق و عذرا، عشاق روزگاران کهن بوده‌اند.
      عذرا دختر پادشاه جزیره‌ای به شامس در معبد شهر، به جوان زیبارویی به نام وامق برمی‌خورد که از ترس نامادری خود به شامس گریخته است. به وساطت عذرا، وامق میهمان دربار ملک می‌شود. این دو دلباختهٔ هم می‌شوند، پس از اتفاقاتی، بین آنها فراق می‌افتد و ....
    • سماعی

      سماع
      شنیدن
      آواز، سرود
      وجد و سرور و شادی و پایکوبی صوفیانه
    • شمعی

      شمع
      موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند.
      معشوق، زیباروی
    • دی

      دی
      دیروز - (خوانش درست آن به صورت :di است.)
    • حظ

      حظ
      بهره، نصیب