نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/نه-طریق-دوستانست-و-نه-شرط-مهربانی

  1. نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

    که به دوستان یک دل سر و دست برفشانی

    راه و روش دوستی و پیمان مهربانی این نیست که به دوستان یک دلت بی‌اعتنایی کنی

  2. دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

    که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

    چطور ممکن است که از تو رنجیده خاطر شوم چرا که حتی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجد که تو که اینقدر شیرین زبان هستی، به تلخی پاسخ بدهی

  3. نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

    که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

    لحظه‌ای بیا و بنشین، حرفی بزن و حرفی بشنو؛ که با وجودی که در کنارم آب حیات هست، دارم از تشنگی می‌میرم.

  4. غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

    تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

    لازم نیست که غم و غصه‌ی درونم را به کسی بگویم چرا که رنگ و رویم آن را نشان می‌دهد. تو به چهره‌ام نگاه کن تا اسرار درونم را بفهمی

  5. عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

    عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی

    از این سخنان سوزناکی که بر زبان می‌آورم تعجب نکن؛ این عجیب است که هنگامی که مرا روی آتش قرار داده‌ای، به سوز و گداز نیفتم.

  6. دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

    همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

    زیبارویان با زیبایی ظاهری خود، دل عارفان را بردند و آرامش را از پارسایان گرفتند؛ تو همین کارها را با زیبایی ظاهری و باطنی‌ات انجام دادی.

  7. نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

    همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

    این که از دیگری سخن گفتم، عهد شکنی من به حساب نمی‌آید چرا که دیگران تنها در سخن من حضور دارند ولی تو جایت در میان جان من است.

  8. اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

    و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

    اگر تو را در برابر هر چه که در دنیا هست، بفروشند، زیان کرده‌اند. اگر تو را در برابر هر چه که در آن دنیا هست، بخرند، مفت و ارزان خریده‌اند.

  9. تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

    عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

    تو مثل من را می‌توانی پیدا کنی و به خدمت بگیری؛ اما تو شبیه کسی نیستی و نمی‌توانم کسی را به عنوان جایگزین تو پیدا کنم.

  10. نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

    که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

    این عجیب نیست که با صد زبان، کمال زیبایی تو را بگویم که با وجود این هنوز هم از اینکه نتوانسته‌ام حق مطلب را بیان کنم، شرمسارم.

  11. مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

    تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی

    ای دوست! من را نصیحت نکن که به او نگاه کردم؛ تو با خبر نیستی که پنهانی چه چیزی میان ما در جریان است.

  12. مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

    خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

    ای دشمن با تیر من را نزن که اینگونه نمی‌میرم؛ به جای آن، خبری از او به من بده که به عنوان مژدگانی، جانم را تقدیمت کنم.

  13. بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

    اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

    محبوب من با لیلی (که مجنون را کشت) قابل مقایسه نیست. اگر این ماه چهره را ببینی، دیگر افسانه‌ی لیلی و مجنون را نخواهی خواند.

  14. دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

    نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی

    دل درد کشیده‌ی سعدی از مهر تو آزرده گردیده است؛ نه او را به وصال خود می‌رسانی و نه او را می‌کشی (تا راحت شود)

  • وهم

    وهم
    گمان نادرست
    ترس و بیم
  • آب زندگانی

    آب حیات
    آب زندگانی
    آب حیوان
    چشمه حیوان
    گویند چشمه ای است در ظلمات که هر کس از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت. اما اسکندر از آن ننوشید و در جوانی عمرش را از دست داد
    کنایه از لب و دهان و سخن گفتن معشوق
  • سرایرم

    سرایر
    سرائر
    جمع سریره، اسرار، رازها، رموز، پوشیده ها، نهان ها، باطن
  • میان

    میان
    وسط، درون، داخل، بین
    کمر
    مخفف همیان، کیسه ای باشد طولانی که زر در آن کنند و بر کمر بندند.
    غلاف کارد و خنجر و شمشیر
    جمع. گروه . جماعت ، میان جمع و در میان جمع
  • بت

    صنم
    بت
    بت
    زیباروی
  • مجنون

    قیس بنی عامر
    مجنون
    شاعری بود عاشق پیشه. اگرچه دیوانه نبود، ولی به مجنون ملقب گردید چرا که در عشق لیلی، که از کودکی با هم بزرگ شده بودند دچارحیرت و سرگشتگی شدو دراین حالت شعر میگفت وبا جانوران انس میگرفت و به ولایات مختلف می‌رفت تا آنکه جسدش را میان سنگهای بیابان یافتند
  • سمر

    سمر
    افسانه، داستان
    مشهور
    شب
    سخن
  • وصل

    وصال
    وصل
    رسیدن به معشوق
    وصال نزد سالکان، مقام وحدت است. وصال نزد عرفا، مرادف با وَصْل و اتصال است.