-
-
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر و دست برفشانی
-
راه و روش دوستی و پیمان مهربانی این نیست که به دوستان یک دلت بیاعتنایی کنی
-
-
-
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
-
چطور ممکن است که از تو رنجیده خاطر شوم چرا که حتی در مخیلهام هم نمیگنجد که تو که اینقدر شیرین زبان هستی، به تلخی پاسخ بدهی
-
-
-
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
-
لحظهای بیا و بنشین، حرفی بزن و حرفی بشنو؛ که با وجودی که در کنارم آب حیات هست، دارم از تشنگی میمیرم.
-
-
-
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
-
لازم نیست که غم و غصهی درونم را به کسی بگویم چرا که رنگ و رویم آن را نشان میدهد. تو به چهرهام نگاه کن تا اسرار درونم را بفهمی
-
-
-
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
-
از این سخنان سوزناکی که بر زبان میآورم تعجب نکن؛ این عجیب است که هنگامی که مرا روی آتش قرار دادهای، به سوز و گداز نیفتم.
-
-
-
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
-
زیبارویان با زیبایی ظاهری خود، دل عارفان را بردند و آرامش را از پارسایان گرفتند؛ تو همین کارها را با زیبایی ظاهری و باطنیات انجام دادی.
-
-
-
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
-
این که از دیگری سخن گفتم، عهد شکنی من به حساب نمیآید چرا که دیگران تنها در سخن من حضور دارند ولی تو جایت در میان جان من است.
-
-
-
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
-
اگر تو را در برابر هر چه که در دنیا هست، بفروشند، زیان کردهاند. اگر تو را در برابر هر چه که در آن دنیا هست، بخرند، مفت و ارزان خریدهاند.
-
-
-
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
-
تو مثل من را میتوانی پیدا کنی و به خدمت بگیری؛ اما تو شبیه کسی نیستی و نمیتوانم کسی را به عنوان جایگزین تو پیدا کنم.
-
-
-
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
-
این عجیب نیست که با صد زبان، کمال زیبایی تو را بگویم که با وجود این هنوز هم از اینکه نتوانستهام حق مطلب را بیان کنم، شرمسارم.
-
-
-
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی
-
ای دوست! من را نصیحت نکن که به او نگاه کردم؛ تو با خبر نیستی که پنهانی چه چیزی میان ما در جریان است.
-
-
-
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
-
ای دشمن با تیر من را نزن که اینگونه نمیمیرم؛ به جای آن، خبری از او به من بده که به عنوان مژدگانی، جانم را تقدیمت کنم.
-
-
-
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
-
محبوب من با لیلی (که مجنون را کشت) قابل مقایسه نیست. اگر این ماه چهره را ببینی، دیگر افسانهی لیلی و مجنون را نخواهی خواند.
-
-
-
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی
-
دل درد کشیدهی سعدی از مهر تو آزرده گردیده است؛ نه او را به وصال خود میرسانی و نه او را میکشی (تا راحت شود)
-
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/نه-طریق-دوستانست-و-نه-شرط-مهربانی
سر و دست برفشانی
- سر و دست برفشاندن
- بی اعتنایی کردن . رو گرداندن
وهم
- وهم
- گمان نادرست
- ترس و بیم
آب زندگانی
- آب حیات
- آب زندگانی
- آب حیوان
- چشمه حیوان
- گویند چشمه ای است در ظلمات که هر کس از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت. اما اسکندر از آن ننوشید و در جوانی عمرش را از دست داد
- کنایه از لب و دهان و سخن گفتن معشوق
سرایرم
- سرایر
- سرائر
- جمع سریره، اسرار، رازها، رموز، پوشیده ها، نهان ها، باطن
شاهدان
- شاهد
- خوبروی، زیبا چهره
میان
- میان
- وسط، درون، داخل، بین
- کمر
- مخفف همیان، کیسه ای باشد طولانی که زر در آن کنند و بر کمر بندند.
- غلاف کارد و خنجر و شمشیر
- جمع. گروه . جماعت ، میان جمع و در میان جمع
عدو
- عدو
- دشمن، بدخواه
بت
- صنم
- بت
- بت
- زیباروی
مجنون
- قیس بنی عامر
- مجنون
- شاعری بود عاشق پیشه. اگرچه دیوانه نبود، ولی به مجنون ملقب گردید چرا که در عشق لیلی، که از کودکی با هم بزرگ شده بودند دچارحیرت و سرگشتگی شدو دراین حالت شعر میگفت وبا جانوران انس میگرفت و به ولایات مختلف میرفت تا آنکه جسدش را میان سنگهای بیابان یافتند
سمر
- سمر
- افسانه، داستان
- مشهور
- شب
- سخن
وصل
- وصال
- وصل
- رسیدن به معشوق
- وصال نزد سالکان، مقام وحدت است. وصال نزد عرفا، مرادف با وَصْل و اتصال است.