-
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
-
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
-
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
-
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
-
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می چکانمش
-
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
-
لذت وقت های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
-
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
-
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
-
پنجه قصد دشمنان می نرسد به خون من
وین که به لطف می کشد منع نمی توانمش
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/دست-به-جان-نمی-رسد-تا-به-تو-برفشانمش
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
فغان
- فغان
- افغان
- کلمه تاسف یعنی آه، دریغا
- ناله و فریاد و زاری
- بانگ و شور و غوغا
فارغی
- فارغ
- آسوده، رها
فلک
- فلک
- آسمان، سپهر، گردون
- فلکه ، چوبی که در وسط آن ریسمان کوتاهی بسته شده بود که پای مجرم را در آن می بستند و می زدند.
لعل
- لعل
- از سنگ های گرانبها به رنگ سرخ
کام
- کام
- خواهش . آرزو. مطلوب . خواست
- تنعم . خوشی . ناز ونعمت . برخورداری
- لذت، عیش، تمتع، بهرهمندی
زمام
- زمام
- مهار و عنان شتر و اسب
اجل
- اَجَل
- هنگام، زمان، زمانه، مهلت
- مرگ، زمان مرگ