-
از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
-
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
-
مغاک جنبش را زیستم
-
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
-
من ترا زیستم شبتاب دوردست
-
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
-
بیداری ام سر بسته ماند من خوابگرد راه تماشا بودم
-
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
-
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
-
وهمیشه من ماندم و تاریک بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
-
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
-
سایه تر شده ام
-
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
-
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
-
صبح از سفال آسمان می تراود
-
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود