-
درتاریکی بی آغاز و پایان
-
دری در روشنی انتظارم رویید
-
خودم رادر پس در تنها نهادم
-
و به درون نهادم
-
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
-
سایه ای در من فرود آمد
-
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
-
پس من کجا بودم
-
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
-
و من انعکاسی بودم
-
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
-
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
-
من در پس در تنها مانده بودم
-
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
-
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
-
در گنگی آن ریشه داشت
-
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود
-
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
-
و من درتاریکی خوابم برده بود
-
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
-
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
-
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود
-
در تاریکی بی آغاز و پایان
-
فکری در پس در تنها مانده بود
-
پس من کجا بودم
-
حس کردم جایی به بیداری می رسم
-
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
-
ایامن سایه گمشده خطایی نبودم
-
دراتاق بی روزن
-
انعکاسی نوسان داشت
-
پس من کجا بودم
-
درتاریکی بی آغاز و پایان
-
بهتی در پس در تنها مانده بود