-
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
-
همی تاخت با غرم و آهو به دشت
پراگند شد غرم و او مانده گشت
-
ز هامون بر مرغزاری رسید
درخت و گیا دید و هم سایه دید
-
همی راند با شاه بوزرجمهر
ز بهر پرستش هم از بهر مهر
-
فرود آمد از بارگی شاه نرم
بدان تاکند برگیا چشم گرم
-
ندید از پرستندگان هیچکس
یکی خوب رخ ماند با شاه بس
-
بغلتید چندی بران مرغزار
نهاده سرش مهربان برکنار
-
همیشه ببازوی آن شاه بر
یکی بند بازو بدی پرگهر
-
برهنه شد از جامه بازوی او
یکی مرغ رفت از هوا سوی او
-
فرودآمد از ابر مرغ سیاه
ز پرواز شد تا ببالین شاه
-
ببازو نگه کرد وگوهر بدید
کسی رابه نزدیک او برندید
-
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همی گشت هرکس ز بهر شکار
-
همان شاه تنها بخواب اندرون
نه بر گرد او برکسی رهنمون
-
چومرغ سیه بند بازوی بدید
سر در ز آن گوهران بردرید
-
چوبدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد
-
بخورد و ز بالین او بر پرید
همانگه ز دیدار شد ناپدید
-
دژم گشت زان کار بوزرجمهر
فروماند از کارگردان سپهر
-
بدانست کآمد بتنگی نشیب
زمانه بگیرد فریب و نهیب
-
چوبیدارشد شاه و او را بدید
کزان سان همی لب بدندان گزید
-
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
-
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت
-
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
-
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
-
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
-
که بس زود دید آن نشان نشیب
خردمند خامش بماند از نهیب
-
همه گرد بر گرد آن مرغزار
سپه بود و اندر میان شهریار
-
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
-
همه ره ز دانا همی لب گزید
فرود آمد از باره چندی ژکید
-
بفرمود تا روی سندان کنند
بداننده بر کاخ زندان کنند
-
دران کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگسسته جهاندار مهر
-
یکی خویش بودش دلیر وجوان
پرستنده شاه نوشین روان
-
بهرجای با شاه در کاخ بود
به گفتار با شاه گستاخ بود
-
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پرورده شاه خورشید چهر
-
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی
-
پرستنده گفت ای سر موبدان
چنان دان که امروز شاه ردان
-
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
-
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
-
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت
-
بدو دانشی گفت آب آر خیز
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
-
بیاورد مرد جوان آب گرم
همی ریخت بر دست او نرم نرم
-
بدو گفت کین بار بر دستشوی
تو با آب جو هیچ تندی مجوی
-
چولب را ببالاید از بوی خوش
تو از ریخت آبدستان نکش
-
چو روز دگر شاه نوشین روان
بهنگام خوردن بیاورد خوان
-
پرستنده را دل پراندیشه گشت
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
-
چنان هم چو داناش فرموده بود
نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود
-
به گفتار دانا فرو ریخت آب
نه نرم ونه از ریختن برشتاب
-
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر
که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
-
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه
-
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
کزان نامور جاه و آن آبروی
-
چراجستی از برتری کمتری
ببد گوهر و ناسزا داوری
-
پرستنده بشنید و آمد دوان
برخال شد تند وخسته روان
-
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
-
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
-
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک برو برشمرد
-
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
ورا بند فرمود و تاریک چاه
-
دگر باره پرسید زان پیشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
-
پرستنده آمد پر از آب چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
-
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه
-
فرستاده برگشت وآمد چو باد
همه پاسخش کرد بر شاه یاد
-
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
-
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
-
بدو اندرون جای دانا گزید
دل از مهر دانا بیکسو کشید
-
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب
-
چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
-
که یک بار نزدیک دانا گذار
ببر زود پیغام و پاسخ بیار
-
بگویش که چون بینی اکنون تنت
که از میخ تیزست پیراهنت
-
پرستنده آمد بداد آن پیام
که بشنید زان مهر خویش کام
-
چنین داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشین روان
-
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد
ز گفتار شد شاه را روی زرد
-
ز ایوان یکی راستگوی گزید
که گفتار دانا بداند شنید
-
ابا او یکی مرد شمشیر زن
که دژخیم بود اندران انجمن
-
که رو تو بدین بد نهان را بگوی
که گر پاسخت را بود رنگ و بوی
-
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز
نماید تو را گردش رستخیز
-
که گفتی که زندان به از تخت شاه
تنوری پر از میخ با بند و چاه
-
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد
شد از درد دانا دلش پر ز درد
-
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بمابخت چهر
-
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
ببندیم هر دو بناکام رخت
-
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بی گمان
-
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
-
خردمند ودژخیم باز آمدند
بر شاه گردن فراز آمدند
-
شنیده بگفتند با شهریار
دلش گشت زان پاسخ او فگار
-
به ایوانش بردند زان تنگ جای
به دستوری پاکدل رهنمای
-
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
-
دلش تنگتر گشت و باریک شد
دوچمش ز اندیشه تاریک شد
-
چو با گنج رنجش برابر نبود
بفرسود ازان درد و در غم بسود
-
چنان بد که قیصر بدان چندگاه
رسولی فرستاد نزدیک شاه
-
ابا نامه و هدیه و با نثار
یکی درج و قفلی برو استوار
-
که با شاه کنداوران وردان
فراوان بود پاکدل موبدان
-
بدین قفل و این درج نابرده دست
نهفته بگویند چیزی که هست
-
فرستیم باژ ار بگویند راست
جز از باژ چیزی که آیین ماست
-
گرای دون که زین دانش ناگزیر
بماند دل موبد تیزویر
-
نباید که خواهد ز ما باژ شاه
نراند بدین پادشاهی سپاه
-
برین گونه دارم ز قیصر پیام
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
-
فرستاده راگفت شاه جهان
که این هم نباشد ز یزدان نهان
-
من از فر او این بجای آورم
همان مرد پاکیزه رای آورم
-
یکی هفته ایدر ز می شاد باش
برامش دل آرای وآزاد باش
-
ازان پس بران داستان خیره ماند
بزرگان و فرزانگانرا بخواند
-
نگه کرد هریک زهر باره ای
که سازد مر آن بند را چاره ای
-
بدان درج و قفلی چنان بی کلید
نگه کرد و هر موبدی بنگرید
-
ز دانش سراسر بیکسو شدند
بنادانی خویش خستو شدند
-
چو گشتند یک انجمن ناتوان
غمی شد دل شاه نوشین روان
-
همی گفت کین راز گردان سپهر
بیارد باندیشه بوزرجمهر
-
شد از درد دانا دلش پر ز درد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
-
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج
بفرمود تا جامه دستی ز گنج
-
بیاورد گنجور و اسبی گزین
نشست شهنشاه کردند زین
-
به نزدیک دانا فرستاد و گفت
که رنجی که دیدی نشاید نهفت
-
چنین راند بر سر سپهر بلند
که آید ز ما بر تو چندی گزند
-
زیان تو مغز مرا کرد تیز
همی با تن خویش کردی ستیز
-
یکی کار پیش آمدم ناگزیر
کزان بسته آمد دل تیزویر
-
یکی درج زرین سرش بسته خشک
نهاده برو قفل و مهری ز مشک
-
فرستاد قیصر برما ز روم
یکی موبدی نامبردار بوم
-
فرستاده گوید که سالار گفت
که این راز پیدا کنید از نهفت
-
که این درج را چیست اندر نهان
بگویند فرزانگان جهان
-
به دل گفتم این راز پوشیده چهر
ببیند مگر جان بوزرجمهر
-
چوبشنید بوزرجمهر این سخن
دلش پرشد از رنج و درد کهن
-
ز زندان بیامد سرو تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست
-
همی بود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پر خشم و او بیگناه
-
شب تیره و روز پیدا نبود
بدان سان که پیغام خسرو شنود
-
چو خورشید بنمود تاج از فراز
بپوشید روی شب تیره باز
-
باختر نگه کرد بوزرجمهر
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
-
به آب خرد چشم دل را بشست
ز دانندگان استواری بجست
-
بدو گفت بازار من خیره گشت
چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
-
نگه کن که پیشت که آید به راه
ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
-
به راه آمد از خانه بوزرجمهر
همی رفت پویان زنی خوب چهر
-
خردمند بینا بدانا بگفت
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
-
چنین گفت پرسنده را راه جوی
که بپژوه تا دارد این ماه شوی
-
زن پاکدامن بپرسنده گفت
که شویست و هم کودک اندر نهفت
-
چوبشنید داننده گفتار زن
بخندید بر باره گامزن
-
همانگه زنی دیگر آمد پدید
بپرسید چون ترجمانش بدید
-
که ای زن تو را بچه وشوی هست
وگر یک تنی باد داری بدست
-
بدو گفت شویست اگر بچه نیست
چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست
-
همانگه سدیگر زن آمد پدید
بیامد بر او بگفت و شنید
-
که ای خوب رخ کیست انباز تو
برین کش خرامیدن و ناز تو
-
مرا گفت هرگز نبودست شوی
نخواهم که پیداکنم نیز روی
-
چو بشنید بوزرجمهر این سخن
نگر تا چه اندیشه افگند بن
-
بیامد دژم روی تازان به راه
چو بردند جوینده را نزد شاه
-
بفرمود تا رفت نزدیک تخت
دل شاه کسری غمی گشت سخت
-
که داننده را چشم بینا ندید
بسی باد سرد از جگر بر کشید
-
همی کرد پوزش ازان کار شاه
کزو داشت آزار بر بیگناه
-
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همی کرد زان قفل و زان درج یاد
-
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که تابان بدی تا بتابد سپهر
-
یکی انجمن درج در پیش شاه
به پیش بزرگان جوینده راه
-
بنیروی یزدان که اندیشه داد
روان مرا راستی پیشه داد
-
بگویم بدرج اندرون هرچ هست
نسایم بران قفل وآن درج دست
-
اگر تیره شد چشم دل روشنست
روان راز دانش همی جوشنست
-
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
-
ز اندیشه شد شاه را پشت راست
فرستاده و درج را پیش خواست
-
همه موبدان وردان را بخواند
بسی دانشی پیش دانا نشاند
-
ازان پس فرستاده را گفت شاه
که پیغام بگزار و پاسخ بخواه
-
چو بشنید رومی زبان برگشاد
سخنهای قیصر همه کرد یاد
-
که گفت از جهاندار پیروز جنگ
خرد باید و دانش و نام و ننگ
-
تو را فر و بر ز جهاندار هست
بزرگی و دانایی و زور دست
-
همان بخرد و موبد راه جوی
گو بر منش کو بود شاه جوی
-
همه پاک در بارگاه تواند
وگر در جهان نیکخواه تواند
-
همین درج با قفل و مهر و نشان
ببینند بیدار دل سرکشان
-
بگویند روشن که زیرنهفت
چه چیزست وآن با خرد هست جفت
-
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو
که این مرز دارند با باژ تاو
-
وگر باز مانند ازین مایه چیز
نخواهند ازین مرزها باژ نیز
-
چودانا ز گوینده پاسخ شنید
زبان برگشاد آفرین گسترید
-
که همواره شاه جهان شاد باد
سخن دان و با بخت و با داد باد
-
سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را بدانش نماینده راه
-
نداند جز او آشکارا و راز
بدانش مرا آز و او بی نیاز
-
سه درست رخشان بدرج اندرون
غلافش بود ز آنچ گفتم برون
-
یکی سفته و دیگری نیم سفت
دگر آنک آهن ندیدست جفت
-
چو بشنید دانای رومی کلید
بیاورد و نوشین روان بنگرید
-
نهفته یکی حقه بد در میان
بحقه درون پرده پرنیان
-
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که دانای ایران بگفت
-
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
دوم نیم سفت و سیم نابسود
-
همه موبدان آفرین خواندند
بدان دانشی گوهر افشاندند
-
شهنشاه رخساره بی تاب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
-
ز کار گذشته دلش تنگ شد
بپیچید و رویش پر آژنگ شد
-
که با او چراکرد چندان جفا
ازان پس کزو دید مهر و وفا
-
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت
روانش بدرد اندر آزرده یافت
-
برآورد گوینده راز از نهفت
گذشته همه پیش کسری بگفت
-
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
از اندیشه گوهر و خواب شاه
-
بدو گفت کین بودنی کار بود
ندارد پشیمانی و درد سود
-
چو آرد بد و نیک رای سپهر
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
-
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
ببایدش برتارک ما نبشت
-
دل شاه نوشین روان شادباد
همیشه ز درد وغم آزاد باد
-
اگر چند باشد سرافراز شاه
بدستور گردد دلارای گاه
-
شکارست کار شهنشاه و رزم
می و شادی و بخشش و داد و بزم
-
بداند که شاهان چه کردند پیش
بورزد بدان همنشان رای خویش
-
ز آگندن گنج و رنج سپاه
ز آزرم گفتار وز دادخواه
-
دل وجان دستورباشد به رنج
ز اندیشه کدخدایی و گنج
-
-
چنین بود تا گاه نوشین روان
همو بود شاه و همو پهلوان
-
همو بود جنگی و موبد همو
سپهبد همو بود و بخرد همو
-
بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را بدستور نگذاشتی
-
ز بسیار و اندک ز کار جهان
بدو نیک زو کس نکردی نهان
-
ز کار آگهان موبدی نیکخواه
چنان بد که برخاست بر پیش گاه
-
که گاهی گنه بگذرانی همی
ببد نام آنکس نخوانی همی
-
هم این را دگر باره آویز شست
گنهکار اگر چند با پوزشست
-
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو شود بر گناه
-
چو بیمار زارست و ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک
-
بیک دارو ار او نگردد درست
زوان از پزشکی نخواهیم شست
-
دگر موبدی گفت انوشه بدی
بداد و دهش نیز توشه بدی
-
سپهدار گرگان برفت از نهفت
ببیشه درآمد زمانی بخفت
-
بنه برد ار گیل و او برهنه
همی بازگردد ز بهر بنه
-
بتوقیع پاسخ چنین داد باز
که هستیم ازان لشکری بی نیاز
-
کجا پاسپانی کند بر سپاه
ز بد خویشتن راندارد نگاه
-
دگر گفت انوشه بدی جاودان
نشست و خور و خواب با موبدان
-
یکی نامور مایه دار ایدرست
که گنجش ز گنج تو افزونترست
-
چنین داد پاسخ که آری رواست
که از فره پادشاهی ماست
-
دگر گفت کای شهریار بلند
انوشه بدی وز بدی بی گزند
-
اسیران رومی که آورده اند
بسی شیرخواره درو برده اند
-
به توقیع گفت آنچه هستند خرد
ز دست اسیران نباید شمرد
-
سوی مادرانشان فرستید باز
به دل شاد وز خواسته بی نیاز
-
نبشتند کز روم صدمایه ور
همی بازخرند خویشان به زر
-
اگر باز خرند گفت از هراس
بهر مایه داری یک مایه کاس
-
فروشید و افزون مجویید نیز
که ما بی نیازیم ز ایشان بچیز
-
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر
همان بدره و برده و سیم و زر
-
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کز شب دو بهر
-
یکی را نیاید سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
-
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج
جز ایشان هرآنکس که دارند گنج
-
همه همچنان شاد وخرم زیند
که آزاد باشند و بی غم زیند
-
نوشتند خطی کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
-
به ایوان چنین گفت شاه یمن
که نوشین روان چون گشاید دهن
-
همه مردگان را کند بیش یاد
پر از غم شود زنده را جان شاد
-
چنین داد پاسخ که از مرده یاد
کند هرک دارد خرد با نژاد
-
هرآنکس که از مردگان دل بشست
نباشد ورا نیکویها درست
-
یکی گفت کای شاه کهتر پسر
نگردد همی گرد داد پدر
-
بریزد همی بر زمین بر درم
که باشد فروشنده او دژم
-
چنین داد پاسخ که این نارواست
بهای زمین هم فروشنده راست
-
دگر گفت کای شاه برترمنش
که دوری ز بیغاره و سرزنش
-
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم
چرا شد برین سان بی آزرم و گرم
-
چنین داد پاسخ که دندان نبود
مکیدن جز از شیر پستان نبود
-
چودندان برآمد ببالید پشت
همی گوشت جویم چو گشتم درشت
-
یکی گفت گیرم کنون مهتری
برای و بدانش ز ما مهتری
-
چرا برگذشتی ز شاهنشهان
دو دیده برای تو دارد جهان
-
چنین داد پاسخ که ما را خرد
ز دیدار ایشان همی بگذرد
-
هش و دانش و رای دستور ماست
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
-
دگر گفت باز تو ای شهریار
عقابی گرفتست روز شکار
-
چنین گفت کو را بکوبید پشت
که با مهتر خود چرا شد درشت
-
بیاویز پایش ز دار بلند
بدان تا بدو بازگردد گزند
-
که از کهتران نیز در کارزار
فزونی نجویند با شهریار
-
دگر نامداری ز کارآگهان
چنین گفت کای شهریار جهان
-
به شبگیر برزین بشد با سپاه
ستاره شناسی بیامد ز راه
-
چنین گفت کای مرد گردن فراز
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
-
چو برگاشت او پشت بر شهریار
نبیند کس او را بدین روزگار
-
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر
گشادست با رای او چهر و مهر
-
ببرزین سالار و گنج و سپاه
نگردد تباه اختر هور و ماه
-
دگر موبدی گفت کز شهریار
چنین بود پیمان بیک روزگار
-
که مردی گزینند فرخ نژاد
که در پادشاهی بگردد بداد
-
رساند بدین بارگاه آگهی
ز بسیار واندک بدی گر بهی
-
گشسب سرافراز مردیست پیر
سزد گر بود داد را دستگیر
-
چنین داد پاسخ که او را ز آز
کمر برمیانست دور از نیاز
-
کسی را گزینید کز رنج خویش
بپرهیز وباشدش گنج خویش
-
جهاندیده مردی درشت و درست
که او رای درویش سازد نخست
-
یکی گفت سالار خوالیگران
همی نالد از شاه وز مهتران
-
که آن چیز کو خود کند آرزوی
سپارد همه کاسه بر چار سوی
-
نبوید نیازد بدو نیز دست
بلرزد دل مرد خسروپرست
-
چنین داد پاسخ که از بیش خورد
مگر آرزو بازگردد بدرد
-
دگر گفت هرکس نکوهش کند
شهنشاه را چون پژوهش کند
-
که بی لشکر گشن بیرون شود
دل دوستداران پر از خون شود
-
مگر دشمنی بد سگالد بدوی
بیاید به چاره بنالد بدوی
-
چنین داد پاسخ که داد وخرد
تن پادشا راهمی پرورد
-
اگر دادگر چند بی کس بود
ورا پاسبان راستی بس بود
-
دگر گفت کای با خرد گشته جفت
به میدان خراسان سالار گفت
-
که گرزاسب را بازکرد او ز کار
چه گفت اندرین کار او شهریار
-
چنین داد پاسخ که فرمان ما
نورزید و بنهفت پیمان ما
-
بفرمودمش تا به ارزانیان
گشاید در گنج سود و زیان
-
کسی کودهش کاست باشد به کار
بپوشد همه فره شهریار
-
دگر گفت باهرکسی پادشا
بزرگست وبخشنده و پارسا
-
پرستار دیرینه مهرک چه کرد
که روزیش اندک شد و روی زرد
-
چنین داد پاسخ که او شد درشت
بران کرده خویش بنهاد پشت
-
بیامد بدرگاه و بنشست مست
همیشه جز از می ندارد بدست
-
ز کارآگهان موبدی گفت شاه
چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
-
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ
جهان شد به ایران بر از روم تنگ
-
چنین داد پاسخ که آن دشمنی
به طبعست و پرخاش آهرمنی
-
دگر باره پرسید موبد که شاه
ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
-
کدامست وچون بایدت مرد جنگ
ز مردان شیرافگن تیز چنگ
-
چنین داد پاسخ که جنگی سوار
نباید که سیر آید از کارزار
-
همان بزمش آید همان رزمگاه
برخشنده روز و شبان سیاه
-
نگردد بهنگام نیروش کم
ز بسیار واندک نباشد دژم
-
دگر گفت کای شاه نوشین روان
همیشه بزی شاد و روشن روان
-
بدر بر یکی مرد بد از نسا
پرستنده و کاردار بسا
-
درم ماند بر وی سیصد هزار
بدیوان چوکردند با او شمار
-
بنالد همی کین درم خورده شد
برو مهتر وکهتر آزرده شد
-
چو آگاه شد زان سخن شهریار
که موبد درم خواست ازکاردار
-
چنین گفت کز خورده منمای رنج
ببخشید چیزی مر او را ز گنج
-
دگر گفت جنگی سواری بخست
بدان خستگی دیرماند و برست
-
به پیش صف رومیان حمله برد
بمرد او وزو کودکان ماند خرد
-
چه فرمان دهد شهریار جهان
ز کار چنان خرد کودک نوان
-
بفرمود کان کودکانرا چهار
ز گنج درم داد باید هزار
-
هرآنکس که شد کشته در کارزار
کزو خرد کودک بود یادگار
-
چونامش ز دفتر بخواند دبیر
برد پیش کودک درم ناگزیر
-
چنین هم بسال اندرون چار بار
مبادا که باشد ازین کارخوار
-
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه
به مرو اندرون پهلوان سپاه
-
فراوان درم گرد کرد و بخورد
پراگنده گشتند زان مرز مرد
-
چنین داد پاسخ که آن خواسته
که از شهر مردم کند کاسته
-
چرا باید از خون درویش گنج
که او شاد باشد تن وجان به رنج
-
ازان کس که بستد بدو بازده
ازان پس به مرو اندر آواز ده
-
بفرمای داری زدن بر درش
ببیداری کشور و لشکرش
-
ستمکاره را زنده بر دار کن
دو پایش ز بر سرنگونسار کن
-
بدان تا کس از پهلوانان ما
نپیچد دل و جان ز پیمان ما
-
دگر گفت کای شاه یزدان پرست
بدر بر بسی مردم زیردست
-
همی داد او را ستایش کنند
جهان آفرین را نیایش کنند
-
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
که از ما کسی نیست اندر هراس
-
فزون کرد باید بدیشان نگاه
اگر با گناهند و گر بیگناه
-
دگر گفت کای شاه با فر و هوش
جهان شد پرآواز خنیا و نوش
-
توانگر و گر مردم زیردست
شب آید شود پر ز آوای مست
-
چنین داد پاسخ که اندر جهان
بما شاد بادا کهان و مهان
-
دگر گفت کای شاه برترمنش
همی زشتگویت کند سرزنش
-
که چندین گزافه ببخشید گنج
ز گرد آوریدن ندیدست رنج
-
چنین داد پاسخ که آن خواسته
کزو گنج ما باشد آراسته
-
اگر بازگیریم ز ارزانیان
همه سود فرجام گردد زیان
-
دگر گفت مای شهریار بلند
که هرگز مبادا به جانت گزند
-
جهودان و ترسا تو را دشمنند
دو رویند و با کیش آهرمنند
-
چنین داد پاسخ که شاه سترگ
ابی زینهاری نباشد بزرگ
-
دگر گفت کای نامور شهریار
ز گنج توافزون ز سیصد هزار
-
درم داده ای مرد درویش را
بسی پروریده تن خویش را
-
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست
به ارزانیان چیز بخشی رواست
-
دگر گفت کای شاه نادیده رنج
ز بخشش فراوان تهی ماند گنج
-
چنین داد پاسخ که دست فراخ
همی مرد را نو کند یال وشاخ
-
جهاندار چون گشت یزدان پرست
نیازد ببد درجهان نیز دست
-
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی
مرا آز و زفتی نبد آرزوی
-
چنین گفت موبد که ای شهریار
فراخان سالار سیصد هزار
-
درم بستد از بلخ بامی به رنج
سپرده نهادند یکسر به گنج
-
چنین داد پاسخ که ما را درم
نباید که باشد کسی زو دژم
-
که رنج آید از بیشی گنج ما
نه چونین بود داد از پادشا
-
از آنکس که بستد بدو هم دهید
ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید
-
که درد دل مردم زیردست
نخواهد جهاندار یزدان پرست
-
پی کاخ آباد را بر کنید
بگل بام او را توانگر کنید
-
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود
بماند پس از مرگ نفرین و دود
-
ز دیوان ما نام او بسترید
بدر بر چنو را بکس مشمرید
-
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد
بسی گیری از جم و کاوس یاد
-
بدان گفت تا از پس مرگ من
نگردد نهان افسر و ترگ من
-
دگر گفت کز بهمن سرفراز
چرا شاه ایران بپوشید راز
-
چنین داد پاسخ که او را خرد
بپیچد همی وز هوا برخورد
-
یکی گفت کای شاه کهتر نواز
چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز
-
چنین داد پاسخ که با بخردان
همانم همان نیز با موبدان
-
چوآواز آهرمن آید بگوش
نماند به دل رای و با مغزهوش
-
بپرسید موبد ز شاه زمین
سخن راند از پادشاهی و دین
-
که بی دین جهان به که بی پادشا
خردمند باشد برین بر گوا
-
چنین داد پاسخ که گفتم همین
شنید این سخن مردم پاکدین
-
جهاندار بی دین جهان را ندید
مگر هرکسی دین دگیر گزید
-
یکی بت پرست و یکی پاکدین
یکی گفت نفرین به از آفرین
-
ز گفتار ویران نگردد جهان
بگو آنچ رایت بود در نهان
-
هرآنگه که شد تخت بی پادشا
خردمندی ودین نیارد بها
-
یکی گفت کای شاه خرم نهان
سخن راندی چند پیش مهان
-
یکی آنکه گفتی زمانه منم
بد و نیک او را بهانه منم
-
کسی کو کند آفرین بر جهان
بما بازگردد درودش نهان
-
چنین داد پاسخ که آری رواست
که تاج زمانه سر پادشاست
-
جهان را چنین شهریاران سرند
ازیرا چنین بر سران افسرند
-
گذشتم ز توقیع نوشین روان
جهان پیر و اندیشه من جوان
-
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت
به پیری چنین آتش آمیز گشت
-
ز منبر چومحمود گوید خطیب
بدین محمد گراید صلیب
-
همی گفتم این نامه را چند گاه
نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه
-
چو تاج سخن نام محمود گشت
ستایش به آفاق موجود گشت
-
زمانه بنام وی آباد باد
سپهر ازسرتاج او شاد باد
-
جهان بستند از بت پرستان هند
بتیغی که دارد چو رومی پرند
داستان کسری با بوزرجمهر
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/داستان-کسری-با-بوزرجمهر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175500 تومان)