-
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
-
یکی رعد و باران با برق و جوش
زمین پر ز آب آسمان پرخروش
-
به هر سو ز باران همی تاختند
به دشت اندرون خیمه ها ساختند
-
غمی بود زان کار داراب نیز
ز باران همی جست راه گریز
-
نگه کرد ویران یکی جای دید
میانش یکی طاق بر پای دید
-
بلند و کهن بود و آزرده بود
یکی خسروی جای پر پرده بود
-
نه خرگاه بودش نه پرده سرای
نه خیمه نه انباز و نه چارپای
-
بران طاق آزرده بایست خفت
چو تنها تنی بود بی یار و جفت
-
سپهبد همی گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
-
ز ویران خروشی به گوش آمدش
کزان سهم جای خروش آمدش
-
که ای طاق آزرده هشیار باش
برین شاه ایران نگهدار باش
-
نبودش یکی خیمه و یار و جفت
بیامد به زیر تو اندر بخفت
-
چنین گفت با خویشتن رشنواد
که این بانگ رعدست گر تندباد
-
دگر باره آمد ز ایوان خروش
که ای طاق چشم خرد را مپوش
-
که در تست فرزند شاه اردشیر
ز باران مترس این سخن یادگیر
-
سیم بار آوازش آمد به گوش
شگفتی دلش تنگ شد زان خروش
-
به فرزانه گفت این چه شاید بدن
یکی را سوی طاق باید شدن
-
ببینید تا اندرو خفته کیست
چنین بر تن خود برآشفته کیست
-
برفتند و دیدند مردی جوان
خردمند و با چهره پهلوان
-
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
-
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید
دل پهلوان زان سخن بردمید
-
بفرمود کو را بخوانید زود
خروشی برین سان که یارد شنود
-
برفتند و گفتند کای خفته مرد
ازین خواب برخیز و بیدار گرد
-
چو دارا به اسپ اندر آورد پای
شکسته رواق اندر آمد ز جای
-
چو سالار شاه آن شگفتی بدید
سرو پای داراب را بنگرید
-
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
-
بشد تیز با او به پرده سرای
همی گفت کای دادگر یک خدای
-
کسی در جهان این شگفتی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
-
بفرمود تا جامه ها خواستند
به خرگاه جایی بیاراستند
-
به کردار کوه آتشی برفروخت
بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت
-
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
-
بفرمود تا موبدی رهنمای
یکی دست جامه ز سر تا به پای
-
یکی اسپ با زین و زرین ستام
کمندی و تیغی به زرین نیام
-
به داراب دادند و پرسید زوی
که ای شیردل مهتر نامجوی
-
چو مردی تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگویی همه راه راست
-
چو بشنید داراب یکسر بگفت
گذشته همی برگشاد از نهفت
-
بران سان که آن زن برو کرد یاد
سخنها همی گفت با رشنواد
-
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش
ز دینار و دیبا به پهلوی خویش
-
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
-
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
-
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
چنان بد که روزی یکی تندباد
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/چنان-بد-که-روزی-یکی-تندباد
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(20500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(20500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(20500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(20500 تومان)