-
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید
-
یکی پیرسر بود هیشوی نام
جوانمرد و بیدار و با رای و کام
-
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
-
ازایران یکی نامدارم دبیر
خردمند و روشن دل و یادگیر
-
به کشتی برین آب اگر بگذرم
سپاسی نهی جاودان بر سرم
-
چنین گفت شایسته ای تاج را
و یا جوشن و تیغ و تاراج را
-
کنون راز بگشای و با من بگوی
ازین سان به دریا گذشتن مجوی
-
مرا هدیه باید اگر گفت راست
ترا رای و راه دبیری کجاست
-
ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت
که از تو مرا نیست چیزی نهفت
-
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ
ازین افسر و مهر و دینار و تیغ
-
ز دینار لختی به هیشوی داد
ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد
-
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید
-
یکی شارستان بد به روم اندرون
سه فرسنگ پهنای شهرش فزون
-
برآورده سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ
-
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان
همی جست جای یکی کارستان
-
همی گشت یک هفته بر گرد روم
همی کار جست اندر آباد بوم
-
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و دل پر ز باد
-
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
-
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر
-
بدین کار باشم ترا یارمند
ز دیوان کنم هرچ آید پسند
-
دبیران که بودند در بارگاه
همی کرد هریک به دیگر نگاه
-
کزین کلک پولاد گریان شود
همان روی قرطاس بریان شود
-
یکی باره باید به زیرش بلند
به بازو کمان و به زین بر کمند
-
به آواز گفتند ما را دبیر
زیانست پیش آمدن ناگزیر
-
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
-
یکی باد سرد از جگر برکشید
به نزدیک چوپان قیصر رسید
-
جوانمرد را نام نستاو بود
دلیر و هشیوار و با تاو بود
-
به نزدیک نستاو چون شد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
-
نگه کرد چوپان و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
-
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
-
چنین داد پاسخ که ای نامدار
یکی کره تازم دلیر و سوار
-
مرا گر نوازی به کار آیمت
به رنج و به بد نیز یار آیمت
-
بدو گفت نستاو زین در بگرد
تو ایدر غریبی وبی پای مرد
-
بیابان و دریا و اسپان یله
به ناآشنا چون سپارم گله
-
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
ره ساربانان قیصر گرفت
-
یکی آفرین کرد بر ساربان
که پیروز بادی و روشن روان
-
خردمند چون روی گشتاسپ دید
پذیره شد و جایگاهش گزید
-
سبک باز گسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
-
چنین گفت گشتاسپ با ساروان
که این مرد بیدار و روشن روان
-
مرا ده یکی کاروانی شتر
چو رای آیدت مزد ما هم ببر
-
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
نزیبد ترا هرگز این کارکرد
-
به چیزی که ما راست چون سر کنی
به آید گر آهنگ قیصر کنی
-
ترا بی نیازی دهد زین سخن
جز آهنگ درگاه قیصر مکن
-
و گر گم شدت راه دارم هیون
پسندیده و مردم رهنمون
-
برو آفرین کرد و برگشت زوی
پر از غم سوی شهر بنهاد روی
-
شد آن دردها بر دلش بر گران
بیامد به بازار آهنگران
-
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شادکام
-
همی ساختی نعل اسپان شاه
بر قیصر او را بدی پایگاه
-
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک و ز آهن رسیده به رنج
-
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر
شد آن پیشه کار از نشستنش سیر
-
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی
-
چنین داد پاسخ که ای نیک بخت
نپیچم سر از پتک وز کار سخت
-
مرا گر بداری تو یاری کنم
برین پتک و سندان سواری کنم
-
چو بشنید بوراب زو داستان
به یاری او گشت همداستان
-
گرانمایه گویی به آتش بتافت
چو شد تافته سوی سندان شتافت
-
به گشتاسپ دادند پتکی گران
برو انجمن گشته آهنگران
-
بزد پتک و بشکست سندان و گوی
ازو گشت بازار پر گفت وگوی
-
بترسید بوراب و گفت ای جوان
به زخم تو آهن ندارد توان
-
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم
چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
-
بینداخت پتک و بشد گرسنه
نه روی خورش بد نه جای بنه
-
نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج
-
بد و نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرکه دارد خرد
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/چو-گشتاسپ-نزدیک-دریا-رسید
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)