-
بیامد بتخت کیی برنشست
چنان چون بود شاه یزدان پرست
-
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر پاکدل سروران
-
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
-
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم روز به
-
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود
-
ستون خرد داد و بخشایشست
در بخشش او را چو آرایشست
-
زبان چرب و گویندگی فر اوست
دلیری و مردانگی پر اوست
-
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
-
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
-
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کیی دیگری را سپرد
-
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
-
همی بود یک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدی بی گزند
-
دگر سال روی هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
-
سه دیگر همان و چهارم همان
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
-
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
-
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
-
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
-
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان
-
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
-
غله هرچ دارید پیدا کنید
ز دینار پیروز گنج آگنید
-
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
-
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جانور بی نواست
-
به هر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای
-
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
-
کسی گر بمیرد بنایافت نان
ز برنا و از پیر مرد و زنان
-
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
-
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمد و دست برداشتند
-
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
-
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همی خواستی زینهار
-
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
-
بهشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
-
همی در بارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
-
شده ژاله برگل چو مل در قدح
همی تافت از ابر قوس قزح
-
زمانه برست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
-
چو پیروز ازان روز تنگی برست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
-
یکی شارستان کرد پیروز کام
بفرمود کو را نهادند نام
-
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
-
دگر کرد بادان پیروزنام
خنیده بهرجایش آرام و کام
-
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
-
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
-
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست کار
-
بدان جنگ هرمز بدی پیش رو
همی رفت با کارسازان نو
-
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
-
که پیروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخی برومند بود
-
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد
-
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندی شهریار
-
بفرمود پیروز کایدر بباش
چو دستور شایسته نزد بلاش
-
سپه را سوی جنگ ترکان کشید
همی تاج و تخت کیی را سزید
-
همی راند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
-
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
-
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
-
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
-
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
-
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که از پیش ترکان برین همنشان
-
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
-
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
-
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
-
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
-
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
-
همی بشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
-
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
-
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
-
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
-
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
-
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
-
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناچار بردن بشمشیر دست
-
به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
-
سواری سراینده و سرفراز
همی رفت با نامه خوشنواز
-
چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
-
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
-
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
-
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
-
من اینک بیارم سپاهی گران
سرافراز گردان جنگ آوران
-
نمانم مگر سایه خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
-
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
-
همی گفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
-
چو گفتار بشنید و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
-
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
-
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
-
یکی مرد بینادل و چرب گوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
-
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخن گوی و پاسخ شنو
-
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
-
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
-
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
-
مرا آفرین بر تو نفرین بود
همان نام تو شاه بی دین بود
-
نه یزدان پسندد نه یزدان پرست
نه اندر جهان مردم زیردست
-
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
-
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
-
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
-
که بیداد جوید همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من
-
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
-
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
-
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پیروز بر یاد کرد
-
چو برخواند آن نامه خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
-
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
-
که از چاچ یک پی نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
-
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
-
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
-
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
-
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
-
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفریننده هور و خاک
-
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
-
پی او ز روی زمین برگسل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
-
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
-
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
-
کمندی فزون بود بالای اوی
همان سی ارش کرده پهنای اوی
-
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
-
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
-
وزین روی پر بیم دل خوشنواز
چنین تا برکنده آمد فراز
-
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
-
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
-
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همی گفت با داور پاک راز
-
وزان روی چون باد پیروزشاه
همی تاخت با خوارمایه سپاه
-
چو آمد به نزدیکی خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
-
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت
-
برانگیخت پس باره پیروزشاه
همی راند با گرز و رومی کلاه
-
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد
-
چو نرسی برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
-
برین سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرین کلاه
-
وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
-
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
-
بزرگان و پیکارجویان هران
کسی را که در کنده آمد زمان
-
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
-
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
-
همی راند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
-
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس میسره دید و نه میمنه
-
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
-
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیره ست جفت
-
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
-
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر تو شوی پاسبان خرد
-
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشه از راستی باد و بس
-
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بی نیاز
-
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
-
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
-
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
-
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
-
همه گوشت بازو به دندان بکند
همی ریخت بر تخت خاک نژند
-
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
-
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه جوی و همه راه جوی
-
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/پادشاهی-پیروز-بیست-و-هفت-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام