-
سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
-
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
-
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
-
پذیره شدن را بیاراست شاه
بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
-
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
-
سپاه دو کشور کشیدند صف
همه نیزه و گرز و خنجر به کف
-
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
-
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بی سران بد همه دشت کین
-
پدر را نبد بر پسر جای مهر
بریشان نبخشید گردان سپهر
-
سیم ره به دارا درآمد شکست
سکندر میان تاختن را ببست
-
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
-
سکندر بیامد زی اصطخر پارس
که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
-
خروشی بلند آمد از بارگاه
که ای مهتران نماینده راه
-
هرانکس که زنهار خواهد همی
ز کرده به یزدان پناهد همی
-
همه یکسره در پناه منید
بدانید اگر نیک خواه منید
-
همه خستگان را ببخشیم چیز
همان خون دشمن نریزیم نیز
-
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم
-
که پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
-
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
همی گردن اژدها بشکرد
-
ز چیزی که دید اندران رزمگاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه
-
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
-
خروشی بد اندر میان سپاه
یکی را ندیدند بر سر کلاه
-
بزرگان فرزانه را گرد کرد
کسی را که با او بد اندر نبرد
-
همه مهتران زار و گریان شدند
ز بخت بد خویش بریان شدند
-
چنین گفت دارا که هم بی گمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
-
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
-
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
-
چه بینید و این را چه درمان کنید
که بدخواه را زین پشیمان کنید
-
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه
نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
-
ار ایدونک بخشایش کردگار
نباشد تبه شد به ما روزگار
-
کسی کز گرانمایگان زیستند
به پیش شهنشاه بگریستند
-
به آواز گفتند کای شهریار
همه خسته ایم از بد روزگار
-
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
-
پدر بی پسر شد پسر بی پدر
چنین آمد از چرخ گردان به سر
-
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
-
همان پاک پوشیده رویان تو
که بودند لرزنده بر جان تو
-
چو گنج نیاکان برترمنش
که آمد به دست تو بی سرزنش
-
کنون مانده اندر کف رومیان
نژاد بزرگان و گنج کیان
-
ترا چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس
-
کسی گوید آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت
-
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای
-
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
-
یکی نامه بنویس نزدیک او
پراندیشه کن جان تاریک او
-
هم این چرخ گردان برو بگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
-
از ایشان چو بشنید فرمان گزید
چنان کز دل شهریاران سزید
سکندر چو از کارش آگاه شد
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/سکندر-چو-از-کارش-آگاه-شد
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
کاردانان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده