-
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانش پذیر
-
بکشتیم دشمنت را ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت مهان
-
چو بشنید گفتار جانوشیار
سکندر چنین گفت با ماهیار
-
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
-
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
-
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
-
بفرمود تا راه نگذاشتند
دو دستور او را نگه داشتند
-
سکندر ز باره درآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
-
نگه کرد تا خسته گوینده هست
بمالید بر چهر او هر دو دست
-
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد آن بر و جوشن پهلویش
-
ز دیده ببارید چندی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
-
بدو گفت کین بر تو آسان شود
دل بدسگالت هراسان شود
-
تو برخیز و بر مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
-
ز هند و ز رومت پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
-
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
-
جفا پیشگان ترا هم کنون
بیاویزم از دارشان سرنگون
-
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش
دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
-
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
-
چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
-
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
-
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
-
به من مرگ نزدیک تر زانک تخت
به پردخت تخت و نگون گشت بخت
-
برین است فرجام چرخ بلند
خرامش سوی رنج و سودش گزند
-
به من در نگر تا نگویی که من
فزونم ازین نامدار انجمن
-
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
-
نمودار گفتار من من بسم
بدین در نکوهیده هرکسم
-
که چندان بزرگی و شاهی و گنج
نبد در زمانه کس از من به رنج
-
همان نیز چندان سلیح و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
-
همان نیز فرزند و پیوستگان
چه پیوستگان داغ دل خستگان
-
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
-
ز نیکی جدا مانده ام زین نشان
گرفتار در دست مردم کشان
-
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
-
ز خویشان کسی نیست فریادرس
امیدم به پروردگارست و بس
-
برین گونه خسته به خاک اندرم
ز گیتی به دام هلاک اندرم
-
چنین است آیین چرخ روان
اگر شهریارم و گر پهلوان
-
بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
-
سکندر ز دیده ببارید خون
بران شاه خسته به خاک اندرون
-
چو دارا بدید آن ز دل درد او
روان اشک خونین رخ زرد او
-
بدو گفت مگری کزین سود نیست
از آتش مرا بهره جز دود نیست
-
چنین بود بخشش ز بخشنده ام
هم از روزگار درخشنده ام
-
به اندرز من سر به سر گوش دار
پذیرنده باش و بدل هوش دار
-
سکندر بدو گفت فرمان تراست
بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
-
زبان تیر دارا بدو برگشاد
همی کرد سرتاسر اندرز یاد
-
نخستین چنین گفت کای نامدار
بترس از جهان داور کردگار
-
که چرخ و زمین و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
-
نگه کن به فرزند و پیوند من
به پوشیدگان خردمند من
-
ز من پاک دل دختر من بخواه
بدارش به آرام بر پیشگاه
-
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد
-
نیاری به فرزند من سرزنش
نه پیغاره از مردم بدکنش
-
چو پرورده شهریاران بود
به بزم افسر نامداران بود
-
مگر زو ببینی یکی نامدار
کجا نو کند نام اسفندیار
-
بیاراید این آتش زردهشت
بگیرد همان زند و استا بمشت
-
نگه دارد این فال جشن سده
همان فر نوروز و آتشکده
-
همان اورمزد و مه و روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر
-
کند تازه آیین لهراسپی
بماند کیی دین گشتاسپی
-
مهان را به مه دارد و که به که
بود دین فروزنده و روزبه
-
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای نیکدل خسرو راست گوی
-
پذیرفتم این پند و اندرز تو
فزون زین نباشم برین مرز تو
-
همه نیکویها به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
-
جهاندار دست سکندر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
-
کف دست او بر دهان برنهاد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
-
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
-
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار بگریستند انجمن
-
سکندر همه جامه ها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
-
یکی دخمه کردش بر آیین او
بدان سان که بد فره و دین او
-
بشستن ازان خون به روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاوید خواب
-
بیاراستندش به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
-
تنش زیر کافور شد ناپدید
ازان پس کسی روی دارا ندید
-
به دخمه درون تخت زرین نهاد
یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
-
نهادش به تابوت زر اندرون
بروبر ز مژگان ببارید خون
-
چو تابوتش از جای برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
-
سکندر پیاده به پیش اندرون
بزرگان همه دیدگان پر ز خون
-
چنین تا ستودان دارا برفت
همی پوست گفتی بروبر بکفت
-
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه
بر آیین شاهان برآورد راه
-
چو پردخت از دخمه ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
-
یکی دار بر نام جانوشیار
دگر همچنان از در ماهیار
-
دو بدخواه را زنده بردار کرد
سر شاه کش مرد بیدار کرد
-
ز لشکر برفتند مردان جنگ
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
-
بکردند بر دارشان سنگسار
مبادا کسی کو کشد شهریار
-
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
بزاری بران شاه آزادمرد
-
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/به-نزدیک-اسکندر-آمد-وزیر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(40500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(40500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(40500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(40500 تومان)
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.