-
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
-
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
-
همه دختران را بر خویش خواند
بیآراست و بر تخت زرین نشاند
-
چنین گفت با هیربد ماه روی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
-
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
-
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
-
خرامان بیآمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
-
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشت ست کاخ و سرای
-
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
-
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
-
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
-
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
-
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
-
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
-
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
-
همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
-
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
-
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
-
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
-
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
-
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
-
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
-
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
-
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
-
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
-
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
-
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
-
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
-
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
-
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
-
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
-
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
-
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای
-
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
-
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
-
نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
-
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
-
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
-
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
-
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
-
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
-
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
-
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
-
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
-
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
-
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
-
نمانی مگر نیمه ماه را
نشایی به گیتی بجز شاه را
-
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید بجز او که باشد مرا
-
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
-
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
-
که تا او نگردد به بالای من
نیآید به دیگر کسی رای من
-
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیآمیخت با جان تو مهر من
-
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
-
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
-
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
-
بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر
-
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
-
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
-
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
-
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
-
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
-
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
-
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر
-
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کنداوری
-
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
-
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
-
که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
-
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
-
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
-
-
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
-
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
-
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
-
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
-
به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
-
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
-
که تا من ترا دیده ام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
-
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
-
کنون هفت سال ست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
-
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
-
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
-
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
-
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
-
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
-
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
-
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
-
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
-
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
-
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
-
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
-
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
-
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
-
به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
-
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
-
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
-
ز هر کس بپرسید و شد تنگ دل
ندانست کردار آن سنگ دل
-
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
-
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
-
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
-
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
-
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
-
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
-
به دل گفت ار این راست گوید همی
وزین گونه زشتی نجوید همی
-
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
-
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
-
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
-
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
-
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
-
نکردی تو این بد که من کرده ام
ز گفتار بیهوده آزرده ام
-
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
-
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
-
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
-
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
-
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
-
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
-
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم
-
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
-
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس
-
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
-
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
-
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
-
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
-
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
-
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
-
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
-
ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافره بد سزاوار کیست
-
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
-
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
-
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
-
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
-
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
-
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
-
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
-
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
-
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
-
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
-
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
-
سیاوش ازان کار بد بی گناه
خردمندی وی بدانست شاه
-
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
-
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
-
-
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
-
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
-
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
-
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
-
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
-
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
-
یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
-
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
-
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
-
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چاره این ببایدت جست
-
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
-
بدو گفت زن من ترا بنده ام
بفرمان و رایت سرافگنده ام
-
چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچه اهرمن
-
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
-
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
-
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
-
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
-
نهاد اندران بچه اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
-
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت
-
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
-
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماه رخ روزگار
-
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم
-
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
-
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر
-
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
-
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
-
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
-
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
-
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
-
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
-
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
-
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
-
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
-
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
-
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
-
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
-
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
-
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
-
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
-
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
-
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
-
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
-
همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
-
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
-
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
-
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
-
همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
-
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
-
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
-
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
-
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
-
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
-
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
-
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر
-
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
-
چنین گفت جادو که من بی گناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
-
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
-
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
-
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
-
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
-
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
-
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
-
کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل
-
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
-
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
-
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
-
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
-
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
-
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
-
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
-
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
-
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
-
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
-
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
-
چو خواهی که پیدا کنی گفت وگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
-
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
-
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
-
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
-
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
-
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
-
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
-
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
-
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
-
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
-
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
-
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
-
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
-
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
-
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابه نیک پی
-
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
-
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
-
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چاره دلگسل
-
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
-
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
-
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
-
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
-
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
-
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
-
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
-
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی
-
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
-
گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار
-
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
-
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
-
بیآمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
-
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
-
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
-
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
-
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
-
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
-
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
-
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
-
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
-
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
-
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
-
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست
-
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
-
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
-
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
-
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
-
همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
-
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
-
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
-
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
-
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
-
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
-
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بی بر شدی
-
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
-
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
-
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
-
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
-
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
-
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
-
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
-
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
-
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
-
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
-
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
-
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامه دشمنان گشت پست
-
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
-
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
-
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
-
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
-
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
-
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
-
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
-
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
-
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
-
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
-
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
-
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
-
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
-
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
-
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
-
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
-
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
-
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
-
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
-
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
-
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود
-
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
-
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
-
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
-
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
-
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
-
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
-
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
-
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
-
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
-
سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
-
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز
-
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
-
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
-
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
-
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
-
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
-
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
-
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار
-
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
-
تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز گر پرورنده نه ای
-
چنین ست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
-
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
-
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
بدین داستان نیز شب برگذشت
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/بدین-داستان-نیز-شب-برگذشت
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(162000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(162000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(162000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(162000 تومان)