-
-
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
-
بار دیگر، اسبان را محکم بستند. اقبال نامبارک، از بالای سرشان گذر میکرد.
-
-
-
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
-
شروع به کشتی گرفتن کردند و هر دو دوال کمر یکدیگر را گرفتند
-
-
-
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
-
هرگاه که بخت شوم، خشمگین شود، میتواند سنگ سخت خارا را مانند موم نرم کند.
-
-
-
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
-
گویی گردون، دستان سهراب سربلند قوی پنجه را بست.
-
-
-
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
-
رستم، خشمگین بود. چنگ زد و پهلو و یال آن پنلنگ جنگی را گرفت.
-
-
-
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
-
کمر آن پهلوان جوان (سهراب) را خم کرد. روزگار سهراب سر آمده بود و بنابراین توانی نداشت (که با رستم مقابله کند)
-
-
-
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
-
رستم سهراب را همانند شیری به زمین کوبید. رستم از این آگاه بود که سهراب هم مدت زیادی به زیر او باقی نخواهد ماند.
-
-
-
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
-
سریع، دشنه برنده خود را از کمرش بیرون کشید و با آن، پهلوی آن شیر زندهدل را پاره کرد.
-
-
-
بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
-
پس از آن، سهراب از درد به خود پیچید و آهی کشید. دیگر به خوبی و بدی فکر نمیکرد.
-
-
-
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
-
سهراب به رستم گفت: خودم باعث و بانی این وضعی هستم که برایم پیش آمده است. اما روزگار، کلید عمر مرا به دستان تو سپرده بود.
-
-
-
تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت
-
اما تو در این ماجرا گناهکار نیستی چرا که گردون، مرا بالا برد و بزرگی داد و خیلی زود من را به کشتن داد.
-
-
-
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
-
کودکان هم سن و سال من، الان در کوی و برزن مشغول بازی کردن هستند. اما موهای من اینگونه به خاک افتاد.
-
-
-
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
-
مادرم به من از پدرم نشانهای داد. از مهر، جانم از سرم بیرون رفت.
-
-
-
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
-
تو هر وقت که به خون تشنه میشدی، آن خنجر آبدیدهات را به خون آلوده میکردی.
-
-
-
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
-
هم اکنون، روزگار هم به خون تو تشنه میشود. موهای روی بدنت، برای تو همانند دشنه میشوند.
-
-
-
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
-
حال اگر تو حتی بروی در دریا و ماهی شوی. ویا همانند شب، در سیاهی گم شوی.
-
-
-
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
-
و اگر همانند ستاره به آسمان بروی. و به کلی از زمین دل بکنی.
-
-
-
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
-
هنگامی که پدرم ببیند که خاک بالشت من است، کین مرا از تو خواهد خواست. (انتقام من را از تو خواهد گرفت)
-
-
-
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
-
بالاخره یک نفر از میان این همه نامدار و پهلوان، این خبر را به رستم خواهد رساند.
-
-
-
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
-
که سهراب کشته شده است و به زاری فرو افتاده است. آن زمان، رستم سراغ تو خواهد آمد.
-
-
-
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
-
هنگامی که رستم نام «رستم» را شنید، سرش گیج رفت. دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد.
-
-
-
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
-
پس از آنکه رستم باز به هوش آمد، از سهراب سوال کرد و با ناله و فریاد به او گفت:
-
-
-
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
-
حالا چه نشانه ای از رستم به همراه خودت داری؟ که آرزو میکنم که نام رستم از میان نامهای پهلوانان خط بخورد.
-
-
-
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
-
سهراب به او گفت: حال اگر اینگونه که معلوم است، تو خودت رستم هستی، بدان که مرا به خاطر اخلاق بدت کشتی.
-
-
-
ز هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
-
من تو را با روشهای گوناگون راهنمایی میکردم اما تو یک ذره هم دلت نرم نشد و نظرت عوض نشد.
-
-
-
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
-
هنگامی که صدای کوس از کنار در خانه من بلند شد (به نشانه نزدیک بودن زمان حرکت). مادرم که دو گونهاش خونین بود (خون گریه کرده بود) نزد من آمد.
-
-
-
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
-
جانش را به خاطر رفتن من، پاره کرد. یک مهره به بازوی من بست.
-
-
-
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
-
به من گفت که این مهره را که از پدرت یادگار است، نزد خودت نگه دار و ببین تا کی به دردت بخورد.
-
-
-
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
-
اکنون این مهره به کار آمد که کاری از آن ساخته نیست. و پسر جلوی چشم پدرش دارد میمیرد.
-
-
-
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
-
همچنین، مادرم با دوراندیشیای که داشت، یکی از پهلوانان را برای بودن در کنار من، روانه این سفر کرد
-
-
-
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
-
به این امید که پدرم را به من نشان دهد و در هر انجمنی، از این موضوع گفتگو کند.
-
-
-
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
-
هنگامی که آن پهلوان نامی کشته شد، روز من هم سیاه شد.
-
-
-
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
-
هم اکنون بندهای جوشن من را باز کن و اندام برهنه سفید من را نگاه کن
-
-
-
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
-
هنگامی که رستم بندهای خفتان را باز کرد و آن مهره را دید، تمام لباسش را از تنش پاره کرد.
-
-
-
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
-
میگفت: ای کسی که به دست خود من کشته شدهای! ای کسی که در هر جمعی، مورد ستایش قرار میگیری و دلیر هستی.
-
-
-
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
-
خون میریخت و موهایش را میکند. سرش پر از خاک بود و صورتش پر از اشک
-
-
-
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
-
سهراب به او گفت: این کار تو از آن یکی کار قبلیات هم بدتر است. نباید با اشکهایت گریه کنی
-
-
-
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
-
چه فایدهای دارد که اکنون خودت را بکشی؟ اینگونه شد و این سرانجامی بود که باید اتفاق میافتاد.
-
-
-
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
-
هنگامی که خورشید تابنده از گنبد آسمان عبور کرد (شب شد) رستم از دشت نبرد به میان لشکر خود نیامد
-
-
-
ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست
-
بیست نفر هشیار از میان لشکریان به میدان رزم آمدند تا ببینند که سرانجام کار چه شده است.
-
-
-
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود
-
در آن دشت، دو اسب ایستاده بودند و رستم هم بصورت خاکآلود، در جای دیگر دشت بود.
-
-
-
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین
-
هنگامی که آن پهلوانان، در آن دشت پر از کین، آن پهلوانی را که تنش همانند فیل بود (رستم) ندیدند
-
-
-
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
-
خیال کردند که رستم کشته شده است و همه نامداران سرگشته و درمانده شدند
-
-
-
به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی
-
پیکی را به تاخت نزد کاووس فرستادند که به او بگوید که تخت پادشاهی دیگر رستمی ندارد.
-
-
-
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش
-
ولولهای در سرتاسر لشکر به پا شد. زمانه یک به یک به جوش افتاد
-
-
-
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس
-
کاووس دستور داد که بوق و کوس را به صدا درآوردند تا طوس فرمانده، نزد او آمد.
-
-
-
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
-
سپس کاووس به طوس گفت که با شتاب به سوی میدان رزم برود
-
-
-
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
-
به تاخت بروید ببینید که سرانجام سهراب چه شده است. که اکنون باید به حال سرزمین ایران گریه کرد.
-
-
-
اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی
-
اگر رستم جنگجو کشته شده است، چه کسی توانایی آن را دارد که جلو سهراب برود؟
-
-
-
به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن
-
باید به صورت دسته جمعی (و نه تن به تن) سهراب را زخمی کرد.. دیگر نمیتوان در این رزمگاه ماند.
-
-
-
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
-
هنگامی که صدای آشوب از جمعیت بلند شد. سهراب به رستم گفت:
-
-
-
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
-
که اکنون که روزگار من سپری شد، وضعیت ترکان تغییر کرده است.
-
-
-
همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
-
با مهربانی کاری کن که شاه سپاهش را به سوی جنگ ترکان نراند.
-
-
-
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی
-
چرا که ترکان به خاطر من برای جنگ به سوی مرز ایران آمدند.
-
-
-
بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید
-
روزهای خوب ریادی را به آنان مژده داده بودم. از هر دری برای آنان امیدی ساخته بودم
-
-
-
نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
-
نباید که در راه بازگشت، صدمه و آسیبی ببینند. بجز با نیکی و مهربانی، جور دیگری به آنها نگاه نکن
-
-
-
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
-
رستم مثل گرد، با چالاکی و سبکی سوار رخش شد در حالی که گونهاش پر از خون بود و لب او پر از آه سرد بود.
-
-
-
بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کرده خویش با درد و جوش
-
با خروش به نزدیک سپاه آمد در حالی که دلش از کردار خودش پر از درد و جوش بود.
-
-
-
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
-
هنگامی که ایرانیان چهره رستم را دیدند، به نشانه سپاسگزاری، صورتشان را به زمین گذاشتند.
-
-
-
ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
-
از خداوند تشکر کردند که رستم زنده از کارزار جنگ بازگشته است
-
-
-
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
-
هنگامی که رستم را به این وضعیت دیدند که سرش پر از خاک بود و لباسش پاره بود و پهلویش زخمی شده بود؛
-
-
-
به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست
-
از او سوال پرسیدند که این چه وضعی است؟ به خاطر چه کسی اینگونه غمگین هستی؟
-
-
-
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی تر خود بیازرده بود
-
آن ماجرای شگفتی که از خودش سرزده بود را برای ایشان بازگو کرد. گفت که چگونه عزیزترین کسش را آسیب رسانده بود.
-
-
-
همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
-
همه با او همنوا شدند و به خروش آمدند . زمین پر از خروش شد و هوا پر از جوشش
-
-
-
چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن
-
رستم اینگونه به سرداران گفت: که گویی من امروز نه دل دارم و نه تن
-
-
-
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
-
شما نمیخواهد به دنبال جنگیدن با ترکان باشید. همین کار بدی که من امروز انجام دادهام، کافی است.
-
-
-
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
-
هنگامی که پهلوان از آن جایگاه بازگشت، نزد پسر آزرده خود بازگشت.
-
-
-
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
-
بزرگان لشکر همچون طوس و گودرز و گستهم، هم همراه با او رفتند.
-
-
-
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند
-
همه لشکریان به خاطر آن بزرگوار شروع به سخن گفتن کردند.
-
-
-
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند
-
که این کار را خداوند چاره میکند. شاید که خداوند این وضع را برای تو آسان کند.
-
-
-
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
-
رستم یک دشنه برداشت تا با آن سر خودش را از ته ببرد.
-
-
-
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
-
بزرگان به دست و پای او افتادند و از مژگانشان خون ریختند
-
-
-
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
-
گودرز به او گفت: که حالا چه سودی دارد که تو از روی روزگار دود بلند کنی (مردم را به آه کشیدن بیندازی و ناراحت کنی)؟
-
-
-
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
-
اگر تو به خودت صدبار هم آسیب برسانی، آن بزرگوار (سهراب) چه راحتیای خواهد دید؟
-
-
-
اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی رنج با او بمان
-
اگر روزگار او به سر نیامده باشد، زنده میماند، تو هم بدون ناراحتی در کنار او بمان
-
-
-
وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست
-
و اگر این جوان از این دنیا رفتنی باشد، به روزگار نگاه کن و ببین که چه کسی عمر جاودانه دارد؟ (همه میمیرند)
-
-
-
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
-
همه ما در پیشگاه مرگ، شکار هستیم. هم سری که در زیر تاج است و هم سری که در زیر کلاه خود قرار دارد، هر دو توسط مرگ شکار میشوند.
-
دگر باره اسپان ببستند سخت
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/دگر-باره-اسپان-ببستند-سخت
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)
سخت
- سخت
- فراوان و بسیار و غایت و نهایت
- محکم . استوار
- پیچیده . مشکل . دشوار
- زشت
- قوی
دوال
- دوال
- چرم
- تسمه
- کمربند
سپهر
- سپهر
- آسمان و به معنای مجازی تقدیر و سرنوشت
بر
- بر
- بالا، بلندی
- باز
- تن، بدن
- سینه، پهلو
- میوه
رستم
- رستم
- تهمتن
- نام پهلوان نامی ایران که جنگها و دلاوریهای او در شاهنامه آمده است. او فرزند زال و رودابه و از اهالی زابلستان بود.
- زادن رستم بارنج و سختی بسیار صورت گرفت چنانکه پهلوی رودابه رابه اشارت سیمرغ بدریدند و نوزاد را از شکم مادر بیرون کشیدند. هنگامی که رودابه بهبود یافت رستم را نزد او بردند و او از شادی گفت «برستم» یعنی آسوده شدم و از اینرو، کودک را رستم نام نهادند
بیازید
- یازیدن
- اراده کردن و قصد نمودن، متمایل شدن
- (دست) دراز کردن
یال
- یال
- گردن
زمانه
- زمانه
- روزگار
- عمر
- روز
- اجل، مرگ
- بخت× طالع
سبک
- سبک
- کم وزن
- چست . شتابان . جَلد. فرز.
بپیچید
- پیچیدن
- لوله کردن، خم کردن، درهم کردن
- متاثر شدن، متألم گشتن
- به رنج و درد دچار شدن (و دچار کردن)
کوژپشت
- کوژپشت
- کمر خمیده
- سپهر، آسمان
دشنه
- دشنه
- کارد بزرگ
کین
- کین
- کینه، عداوت و دشمنی
- انتقام
- خشم و غضب
خیره
- خیره
- بدخواه، بد اندیش
- سرکش، گستاخ
- تیره، تاریک
- حیران
- بیهوده
- ناتوان، سست
کوس
- کوس
- دُهل ، طبل بزرگ .
جوشن
- جوشن
- خفتان.سلاحی باشد غیر زره چه زره تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه ٔ آهن هم باشد.
خفتان
- خفتان
- لباس روز جنگ
هیونی
- هیون
- شتر
- اسب
ترگ
- ترگ
- ترک
- کلاهخود