-
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
-
بران بام دژ بود و چشمش به راه
بدان تا کی آید ز ایران سپاه
-
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالای دژ درنمانده بسی
-
چو جاماسپ را دید پویان به راه
به سربر یکی نغز توزی کلاه
-
چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار
-
فرود آمد از باره دژ دوان
چنین گفت کای نامور پهلوان
-
سواری همی بینم از دیدگاه
کلاهی به سر بر نهاده سیاه
-
شوم باز بینم که گشتاسپیست
وگر کینه جویست و ارجاسپیست
-
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
-
چنین گفت پرمایه اسفندیار
که راه گذر کی بوده بی سوار
-
همانا کز ایران یکی لشکری
سوی ما بیامد به پیغمبری
-
کلاهی به سر بر نهاده دوپر
ز بیم سواران پرخاشخر
-
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بیامد بران باره دژ دوان
-
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه
هم از باره دانست فرزند شاه
-
بیامد به نزدیک فرخ پدر
که فرخنده جاماسپ آمد به در
-
بفرمود تا دژ گشادند باز
درآمد خردمند و بردش نماز
-
بدادش درود پدر سربسر
پیامی که آورده بد در بدر
-
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که ای از خرد در جهان یادگار
-
خردمند و کنداور و سرفراز
چرا بسته را برد باید نماز
-
کسی را که بر دست و پای آهنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
-
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
-
درودم از ارجاسپ آمد کنون
کز ایران همی دست شوید به خون
-
مرا بند کردند بر بی گناه
همانا گه رزم فرزند شاه
-
چنین بود پاداش رنج مرا
به آهن بیاراست گنج مرا
-
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گوای منست آهنم
-
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
-
مبادا که این بد فرامش کنم
روان را به گفتار بیهش کنم
-
بدو گفت جاماسپ کای راست گوی
جهانگیر و کنداور و نیک خوی
-
دلت گر چنین از پدر خیره گشت
نگر بخت این پادشا تیره گشت
-
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
-
همان هیربد نیز یزدان پرست
که بودند با زند و استا به دست
-
بکشتند هشتاد از موبدان
پرستنده و پاک دل بخردان
-
ز خونشان به نوش آذر آذر بمرد
چنین بدکنش خوار نتوان شمرد
-
ز بهر نیا دل پر از درد کن
برآشوب و رخسارگان زرد کن
-
ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای
نباشی پسندیده رهنمای
-
چنین داد پاسخ که ای نیک نام
بلنداختر و گرد و جوینده کام
-
براندیش کان پیر لهراسپ را
پرستنده و باب گشتاسپ را
-
پسر به که جوید همی کین اوی
که تخت پدر داشت و ایین اوی
-
بدو گفت ار ایدونک کین نیا
نجویی نداری به دل کیمیا
-
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
-
به ترکان سیراند با درد و داغ
پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
-
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که من بسته بودم چنین زار و خوار
-
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد
-
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
-
دگر نیز پرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان خود ندید
-
بدو گفت جاماسپ کای پهلوان
پدرت از جهان تیره دارد روان
-
به کوه اندرست این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران
-
سپاهی ز ترکان بگرد اندرش
همانا نبینی سر و افسرش
-
نیاید پسند جهان آفرین
که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین
-
برادر که بد مر ترا سی و هشت
ازان پنج ماند و دگر درگذشت
-
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین برادر بدم نامدار
-
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند یاد از من مستمند
-
اگر من کنون کین بسیچم چه سود
کزیشان برآورد بدخواه دود
-
چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود
دلش گشت از درد پر داغ و دود
-
همی بود بر پای و دل پر ز خشم
به زاری همی راند آب از دو چشم
-
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان
-
چه گویی کنون کار فرشیدورد
که بود از تو همواره با داغ و درد
-
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گرزم
-
پر از زخم شمشیر دیدم تنش
دریده برو مغفر و جوشنش
-
همی زار می بگسلد جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی
-
چو آواز دادش ز فرشیدورد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
-
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
-
بفرمای کاهنگران آورند
چو سوهان و پتک گران آورند
-
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سندان پولاد و پتک گران
-
بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل
-
چو شد دیر بر سودن بستگی
به بد تنگدل بسته از خستگی
-
به آهنگران گفت کای شوربخت
ببندی و بسته ندانی گسخت
-
همی گفت من بند آن شهریار
نکردم به پیش خردمند خوار
-
بپیچید تن را و بر پای جست
غمی شد به پابند یازید دست
-
بیاهیخت پای و بپیچید دست
همه بند و زنجیر بر هم شکست
-
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
-
ستاره شمرکان شگفتی بدید
بران تاجدار آفرین گسترید
-
چو آمد به هوش آن گو زورمند
همی پیش بنهاد زنجیر و بند
-
چنین گفت کاین هدیه های گرزم
منش پست بادش به بزم و به رزم
-
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
-
چو آمد به در پس گو نامدار
رخش بود همچون گل اندر بهار
-
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامه پهلوانی بخواست
-
بفرمود کان باره گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
-
چو چشمش بران تیزرو برفتاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
-
همی گفت گر من گنه کرده ام
ازینسان به بند اندر آزرده ام
-
چه کرد این چمان باره بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
-
بشویید و او را بی آهو کنید
به خوردن تنش را به نیرو کنید
-
فرستاد کس نزد آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
-
برفتند و چندی زره خواستند
سلیحش یکایک بپیراستند
یکی مایه ور پور اسفندیار
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/یکی-مایه-ور-پور-اسفندیار
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(42000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(42000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(42000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(42000 تومان)