-
دل خویش باید که درجنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت
-
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
-
نهادند برنامه بر مهر شاه
بیاراست آن خسروی تاج و گاه
-
برسم کیان خلعت آراستند
فرستاده را پیش اوخواستند
-
ز پیغام هرچش به دل بود نیز
به گفتار بر نامه بفزود نیز
-
بخوبی برفتند ز ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
-
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
-
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
-
فرستاده گان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
-
نخست ازهش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای او
-
دگر گفت چندست با او سپاه
ازیشان که دارد نگین و کلاه
-
ز داد وز بیداد وز کشورش
هم از لشکر و گنج وز افسرش
-
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیدها پیش او کرد یاد
-
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
-
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی
-
به ایوان رزم و به دشت شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
-
به بالای سروست و هم زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
-
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
-
اگر تیز گردد بغرد چو ابر
از آواز او رام گردد هژبر
-
وگر می گسارد به آواز نرم
همی دل ستاند به گفتار گرم
-
خجسته سرو شست بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت
-
همه شهر ایران سپاه ویند
پرستندگان کلاه ویند
-
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی درجهان آن سپاه
-
همه گرزداران با زیب وفر
همه پیشکاران به زرین کمر
-
ز پیل وز بالا و از تخت عاج
ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
-
کس آیین او رانداند شمار
به گیتی جز از دادگر شهریار
-
اگر دشمنش کوه آهن شود
برخشم اوچشم سوزن شود
-
هرآنکس که سیر آید از روزگار
شود تیز وبا او کند کارزار
-
چوخاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
-
دلش زان سخنها بدو نیم شد
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
-
پراندیشه بنشست با رای زن
چنین گفت با نامدار انجمن
-
که ای بخردان روی این کارچیست
پراندیشه وخسته ز آزار کیست
-
نباید که پیروز گشته به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
-
ز هرگونه موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
-
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه
-
به اندیشه در کار پیشی کنیم
بسازیم با شاه وخویشی کنیم
-
پس پرده ما بسی دخترست
که برتارک بانوان افسرست
-
یکی را به نام شهنشه کنیم
ز کار وی اندیشه کوته کنیم
-
چو پیوند سازیم با او به خون
نباشد کس اورا به بد رهنمون
-
بدو نازش وسرفرازی بود
وزو بگذری جنگ و بازی بود
-
ردان را پسند آمد این رای شاه
به آواز گفتند کاین است راه
-
ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویند و دانند پاسخ شنید
-
درگنج دینار بگشاد و گفت
که گوهر چرا باید اندر نهفت
-
اگر نام راباید و ننگ را
وگر بخشش و رزم و آهنگ را
-
یکی هدیه ای ساخت کاندر جهان
کسی آن ندید از کهان ومهان
-
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
-
نخست آفرین کرد برکردگار
توانا ودانا و پروردگار
-
خداوند کیوان و خورشید وماه
خداوند پیروزی ودستگاه
-
ز بنده نخواهد جز از راستی
نجوید به داد اندرون کاستی
-
ازو باد برشاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
-
خداوند دانایی وتاج وتخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت
-
بداند جهاندار خسرونژاد
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
-
که مردم به مردم بوند ارجمند
اگر چند باشد بزرگ و بلند
-
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک پیوند من
-
ازان بارگه چون بدین بارگاه
رسیدند وگفتند چندی ز شاه
-
ز داد وخردمندی و بخت اوی
ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
-
چنان آرزو خاست کز فر تو
بباشیم در سایه پرتو
-
گرامی تو راز خون دل چیز نیست
هنرمند فرزند با دل یکیست
-
یکی پاک دامن که آهسته تر
فزون تر بدیدار وشایسته تر
-
بخواهد ز من گر پسند آیدش
همانا که این سودمند آیدش
-
نباشد جدا مرز ایران ز چین
فزاید ز ما درجهان آفرین
-
پس اندر نبشتند چینی حریر
ببردند با مهر پیش وزیر
-
سه مرد گرانمایه وچرب گوی
گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
-
برفتند زان بارگاه بلند
به ایران به نزدیک شاه ارجمند
-
چو بشنید کسری بیاراست تاج
نشست از بر خسروی تخت عاج
-
سه مرد گرانمایه و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
-
سه بدره ز دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار
-
ز زرین و سیمین و دیبای چین
درفشان تر ازآسمان بر زمین
-
فرستادگان را چو بنشاختند
به چینی زبان آفرین ساختند
-
سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه
-
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
-
نشست از برتخت پیروز شاه
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
-
بفرمود تاموبد و رای زن
برفتند با نامدار انجمن
-
چنین گفت کان نامه برحریر
بیارند و بنهند پیش دبیر
-
همه نامداران نشستند گرد
خرامان بر شاه شد یزدگرد
-
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
-
ز بس خوبی و پوزش وآفرین
که پیدا بد از گفت خاقان چین
-
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند برشهریار
-
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه
-
به پیروزی و فرو اورند شاه
بخوبی ونرمی و پیوند شاه
-
همه دشمنان پیش تو بنده اند
وگر کهتری راسرافگنده اند
-
همه بیم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
-
به فر شهنشاه شد نیک خواه
همی راه جوید به نزدیک شاه
-
هرآنکس که دارد ز گردان خرد
تن آسانی و راستی پرورد
-
چودانست خاقان که او تاو شاه
ندارد به پیوند او جست راه
-
نباید بدین کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند اونیست ننگ
-
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران نیک خواه ویند
-
چو بشنید گفتار آن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
-
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
-
شهنشاه بسیار بنواختشان
به نزدیکی تخت بنشاختشان
-
پیام جهاندار بگزاردند
براسب سخن پای بفشاردند
-
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم
-
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگست و با دانش وآفرین
-
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی
-
هرآنکس که دارد روانش خرد
به چشم خرد کارها بنگرد
-
بسازیم و این رای فرخ نهیم
سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
-
چنان باید اکنون که خاقان چین
دل ماکند شاد بر به گزین
-
کسی را فرستم که دارد خرد
شبستان او سر به سر بنگرد
-
یکی برگزیند که نامی ترست
به خاقان چین برگرامی ترست
-
ببیند که تا چون بود مادرش
بود از نژاد کیان گوهرش
-
چواین کرده باشد که کردیم یاد
سخن را به پیوستگی داد داد
-
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شادست خاقان چین
-
که در پرده پوشیده رویان اوی
ز دیدار آنکس نپوشند روی
-
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن
برو تازه شد روزگار کهن
-
نویسنده نامه را پیش خواند
ز خاقان فراوان سخنها براند
-
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
گزینده سخنهای فرخ نبشت
-
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار پیروز و پروردگار
-
به فرمان اویست گیتی به پای
همویست بر نیک و بد رهنمای
-
کسی راکه خواهد کند ارجمند
ز پستی برآرد به چرخ بلند
-
دگر مانده اندر بد روزگار
چو نیکی نخواهد بدو کردگار
-
بهرنیکی از وی شناسم سپاس
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
-
نباید که جان باشد اندر تنم
اگر بیم و امید از و برکنم
-
رسید این فرستاده به آفرین
ابا گرم گفتار خاقان چین
-
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
-
مرا شاد شد دل زپیوند تو
بویژه ز پوشیده فرزند تو
-
فرستادم اینک یکی هوشمند
که دارد خرد جان او را ببند
-
بیاید بگوید همه راز من
ز فرجام پیوند و آغاز من
-
همیشه تن و جانت پرشرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
-
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس واندر نوشت
-
همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
-
برایشان یکی خلعت افگند شاه
کزان ماند اندر شگفتی سپاه
-
گزین کرد کسری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد
-
ز ایرانیان نامور صد سوار
سخنگوی و شایسته و نامدار
-
چنین گفت کسری به مهران ستاد
که رو شاد و پیروز با مهر و داد
-
زبان وگمان بایدت چرب گوی
خرد رهنمای ودل آزر مجوی
-
شبستان او را نگه کن نخست
بد و نیک بایدکه دانی درست
-
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب
-
پس پرده او بسی درخترست
که با فر و بالا و با افسرست
-
پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند باشد پدر شهریار
-
نگر تا کدامست با شرم و داد
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
-
نبیره جهاندار فغفور چین
ز پشت سپهدار خاقان چین
-
اگر گوهرتن بود با نژاد
جهان زو شود شاد او نیز شاد
-
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
-
برفت از بر گاه گیتی فروز
به فرخنده فال و بخرداد روز
-
به خاقان چین آگهی شد که شاه
فرستاده مهران ستاد و سپاه
-
چوآمد به نزدیک خاقان چین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
-
جهانجوی چون دید بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
-
ازان کارخاقان پراندیشه گشت
به سوی شبستان خاتون گذشت
-
سخنهای نوشین روان برگشاد
ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
-
بدو گفت کین شاه نوشین روان
جوانست و بیدار و دولت جوان
-
یکی دختری داد باید بدوی
که ما را فزاید بدو آبروی
-
تو را در پس پرده یک دخترست
کجا بر سر بانوان افسرست
-
مرا آرزویست از مهر اوی
که دیده نبردارم از چهر اوی
-
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان
-
از ایشان یکی را سپارم بدوی
برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
-
بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو
-
برین گونه یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
-
بیامد بدر گاه مهران ستاد
برتخت او رفت و نامه بداد
-
چوآن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید وز به گزین
-
کلید شبستان بدو داد و گفت
برو تا کرا بینی اندر نهفت
-
پرستار با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار
-
چومهران ستاد آن سخنها شنید
بیاورد با استواران کلید
-
درحجره بگشاد و اندر شدند
پرستندگان داستانها زدند
-
که آن راکه اکنون تو بینی بداد
ستاره ندیدست و خورشید و باد
-
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از ماه و خورشید و پرخواسته
-
پری چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زیر گنج
-
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
همان یاره وطوق وگوهرنداشت
-
یکی جامه کهنه بد بر برش
کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
-
ز گرده برخ برنگارش نبود
جز آرایش کردگارش نبود
-
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو
-
چومهران ستاد اندرو بنگرید
یکی را بدیدار چون او ندید
-
بدانست بینادل رای راد
که دورند خاقان وخاتون ز داد
-
به دستار ودستان همی چشم اوی
بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
-
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه
-
من این را که بی تاج و آرایشست
گزیدم که این اندر افزایشست
-
به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم
-
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگویی همی یک سخن دلپذیر
-
تو آن را با فر و زیبست و رای
دل فروز گشته رسیده به جای
-
به بالای سرو و برخ چون بهار
بداند پرستیدن شهریار
-
همی کودکی نارسیده به جای
برو برگزینی نه ای پاکرای
-
چنین پاسخ آورد مهران ستاد
که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
-
بداند که شاه جهان کدخدای
بخواند مرا نیز ناپاک رای
-
من این را پسندم که بی تخت عاج
ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
-
اگر مهتران این نبینند رای
چوفرمان بود باز گردم به جای
-
نگه کرد خاقان به گفتار اوی
شگفت آمدش رای وکردار اوی
-
بدانست کان پیر پاکیزه مغز
بزرگست و شاسیته کار نغز
-
خردمند بنشست با رای زن
بپالود زایوان شاه انجمن
-
چو پردخته شد جایگاه نشست
برفتند با زیج رومی بدست
-
ستاره شناسان و کندآوران
هرآنکس که بودند ز ایشان سران
-
بفرمود تا هر کرا بود مهر
بجستند یک سر شمار سپهر
-
همی کرد موبد به اختر نگاه
زکردار خاقان و پیوند شاه
-
چنین گفت فرجام کای شهریار
دلت را ببد هیچ رنجه مدار
-
که این کار جز بر بهی نگذرد
ببد رای دشمن جهان نسپرد
-
چنینست راز سپهر بلند
همان گردش اختر سودمند
-
کزین دخت خاقان وز پشت شاه
بیاید یکی شاه زیبای گاه
-
برو شهریاران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین
-
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش
-
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
-
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
-
بپذرفت مهران ستاد از پدر
به نام شهنشاه پیروزگر
-
میانجی بپذرفت خاقان به داد
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
-
پرستندگان با نثار آمدند
به شادی بر شهریار آمدند
-
وزان پس یکی گنج آراسته
بدو در ز هر گونه ای خواسته
-
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج
همان مهر پیروزه و تخت عاج
-
یکی دیگر ازعود هندی به زر
برو بافته چند گونه گهر
-
ابا هر یکی افسری شاهوار
صد اسب و صد استر به زین و به بار
-
شتر بارکرده ز دیبای چین
بیاراسته پشت اسبان به زین
-
چهل را ز دیبای زربفت گون
کشیده زبر جد به زر اندرون
-
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد
-
همی بود تاهرکسی برنشست
برآیین چین با درفشی بدست
-
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بنهند برکوهه پیل تخت
-
برو بافته شوشه سیم و زر
به شوشه درون چند گونه گهر
-
درفشی درفشان به دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
-
به صد مردش از جای برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
-
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
-
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راه جوی
-
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه
-
پرستنده پنجاه و خادم چهل
برو برگذشتند شادان به دل
-
چوپردخته شد زان بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب وحریر
-
یکی نامه بنوشت ار تنگ وار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
-
نخستین ستود آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
-
که هرچیز کو سازد اندر بوش
بران سو بود بندگان را روش
-
شهنشاه ایران مرا افسرست
نه پیوند او از پی دخترست
-
که تامن شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
-
ز فر و بزرگی و اورند شاه
بجستم همی رای و پیوند شاه
-
که اندر جهان سر به سر دادگر
جهاندار چون او نبندد کمر
-
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و بنیرو و تخت و کلاه
-
به رادی و دانش به رای وخرد
ورا دین یزدان همی پرورد
-
فرستادم اینک جهان بین خویش
سوی شاه کسری به آیین خویش
-
بفرموده ام تا بود بنده وار
چوشاید پس پرده شهریار
-
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی
بیاموزد آیین وآهنگ اوی
-
که بخت وخرد رهنمون تو باد
بزرگی ودانش ستون تو باد
-
نهادند مهر از بر مشک چین
فرستاده را داد و کرد آفرین
-
یکی خلعت از بهر مهران ستاد
بیاراست کان کس ندارد به یاد
-
که دادی کسی از مهان جهان
فرستاده را آشکار ونهان
-
همان نیز یارانش را هدیه داد
ز دینار وز مشکشان کرد شاد
-
همی رفت با دختر وخواسته
سواران و پیلان آراسته
-
چنین تا لب رود جیحون کشید
به مژگان همی از دلش خون کشید
-
همی بود تا رود بگذاشتند
ز خشکی بران روی برداشتند
-
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
-
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
-
یکایک همی خواندند آفرین
ابرشاه ایران وسالار چین
-
دلی شاد با هدیه و با نثار
همه مهربان و همه دوستار
-
ببستند آذین به شهر و به راه
درم ریختند از بر تخت شاه
-
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یک سر چو پر تذرو
-
چنین تا به بسطام وگرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
-
زآیین که بستند بر شهر و دشت
براهی که لشکر همی برگذشت
-
وز ایران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چین شدند انجمن
-
ز بالا بر ایشان گهر ریختند
به پی زعفران و درم بیختند
-
برآمیخته طشتهای خلوق
جهان پرشد از ناله کوس و بوق
-
همه یال اسبان پر از مشک ومی
شکر با درم ریخته زیر پی
-
ز بس ناله نای و چنگ و رباب
نبد بر زمین جای آرام وخواب
-
چوآمد بت اندر شبستان شاه
به مهد اندرون کرد کسری نگاه
-
یکی سرو دین از برش گرد ماه
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
-
کلاهی به کردار مشکین زره
ز گوهر کشیده گره برگره
-
گره بسته از تار و برتافته
به افسون یک اندر دگر بافته
-
چو از غالیه برگل انگشتری
همه زیر انگشتری مشتری
-
درو شاه نوشین روان خیره ماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
-
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه
-
چو آگاهی آمد به خاقان چین
ز ایران و ز شاه ایران زمین
-
وزان شادمانی به فرزند اوی
شدن شاد وخرم به پیوند اوی
-
بپردخت سغد وسمرقند وچاج
به قجغار باشی فرستاد تاج
-
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
همی مرزبانان فرستاد شاه
-
جهان شد پر از داد نوشین روان
بخفتند بردشت پیر و جوان
-
یکایک همی خواندند آفرین
ز هر جای برشهریار زمین
-
همه دست برداشته به آسمان
که ای کردگارمکان و زمان
-
تواین داد برشاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار
-
که از فر و اورند او در جهان
بدی دور گشت آشکار و نهان
-
به نخجیر چون او به گرگان رسید
گشاده کسی روی خاقان ندید
-
بشد خواب وخورد از سواران چین
سواری نبرداشت از اسب زین
-
پراگنده شد ترک سیصد هزار
به جایی نبد کوشش کارزار
-
کمانی نبایست کردن به زه
نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
-
بدین سان بود فر و برز کیان
به نخچیر آهنگ شیر ژیان
-
که نام وی و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
-
وزان پس بزرگان شدند انجمن
از آموی تا شهر چاچ و ختن
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/رزم-خاقان-چین-با-هیتالیان-قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(132500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(132500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(132500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(132500 تومان)
آموی
- آموی
- نام دشتی وسیع و ریگی در ماوراءالنهر در ساحل رودخانهی جیحون