-
چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
-
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
-
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت
-
شما را سوی من گشادست راه
به روز سپید و شبان سیاه
-
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست
زبان را بیاراست و کژی نخواست
-
چو بخشایش آرد بخشم اندرون
سر راستان خواندش رهنمون
-
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدادآفرین مهان
-
دل خویش را دور دارد ز کین
مهان و کهانش کنند آفرین
-
هرانگه که شد پادشا کژ گوی
ز کژی شود شاه پیکارجوی
-
سخن را بباید شنید از نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
-
چو داننده مردم بود آزور
همی دانش او نیاید به بر
-
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب
-
چنان هم که باید دل لشکری
همه در نکوهش کند کهتری
-
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه تر شد ز درویش نیز
-
چو درویش نادان کند مهتری
به دیوانگی ماند این داوری
-
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان برنخواند بسی
-
ستون خرد بردباری بود
چو تندی کند تن بخواری بود
-
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
-
گر آزاد داری تنت را ز رنج
تن مرد بی رنج بهتر ز گنج
-
هران کس که بخشش کند با کسی
بمیرد تنش نام ماند بسی
-
همه سر به سر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد مسپرید
-
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
-
جوان بود سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
-
همی راند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
-
همه کار او پهلوان راندی
کس را بر شاه ننشاندی
-
نه موبد بد او را نه فرمان روای
جهان بد به دستوری سوفزای
-
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جام اندرون باده چون لاله گشت
-
بیامد بر تاجور سوفزای
به دستوری بازگشتن به جای
-
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
-
همی رفت شادان سوی شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
-
همه پارس او را شده چون رهی
همی بود با تاج شاهنشهی
-
بدان بد که من شاه بنشاندم
به شاهی برو آفرین خواندم
-
گر از من کسی زشت گوید بدوی
ورا سرد گوید براند ز روی
-
همی باژ جستی ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
-
چو آگاهی آمد بسوی قباد
ز شیراز وز کار بیداد و داد
-
همی گفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
-
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهان شد همه بنده سوفزای
-
هرآنکس که بد رازدار قباد
برو بر سخنها همی کرد یاد
-
که از پادشاهی بنامی بسند
چرا کردی ای شهریار بلند
-
ز گنج تو آگنده تر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
-
همه پارس چون بنده او شدند
بزرگان پرستنده او شدند
-
ز گفتار بد شد دل کیقباد
ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
-
همی گفت گر من فرستم سپاه
سر او بگردد شود رزمخواه
-
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
ازو دید باید بسی درد و رنج
-
کند هر کسی یاد کردار اوی
نهانی ندانند بازار اوی
-
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
-
بدو گفت فرزانه مندیش زین
که او شهریاری شود بآفرین
-
تو را بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
-
چو شاپور رازی بیاید ز جای
بدرد دل بدکنش سوفزای
-
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
-
همانگه جهاندیده ای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
-
به نزدیک شاپور رازی شود
برآواز نخچیر و بازی شود
-
هم اندر زمان برنشاند ورا
ز ری سوی درگاه خواند ورا
-
دو اسبه فرستاده آمد بری
چو باد خزانی به هنگام دی
-
چو دیدش بپرسید سالار بار
وزو بستد آن نامه شهریار
-
بیامد به شاپور رازی سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
-
برو خواند آن نامه کیقباد
بخندید شاپور مهرک نژاد
-
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
-
ز هر جای فرمانبران را بخواند
سوی طیسفون تیز لشکر براند
-
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
-
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
-
بدو گفت زین تاج بی بهره ام
ببی بهره ئی در جهان شهره ام
-
همه سوفزا راست بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی
-
ازین داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
-
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
-
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
-
یکی نامه باید نوشتن درشت
تو را نام و فر و نژادست و پشت
-
بگویی که از تخت شاهنشاهی
مرا بهره رنجست و گنج تهی
-
تویی باژخواه و منم با گناه
نخواهم که خوانی مرا نیز شاه
-
فرستادم اینک یکی پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
-
چو نامه بدین گونه باشد بدوی
چو من دشمن و لشکری جنگجوی
-
نمانم که برهم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم
-
نویسنده نامه را خواندند
به نزدیک شاپور بنشاندند
-
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
-
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
-
گزین کرد پس هرک بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
-
خود و نامداران پرخاشجوی
سوی شهر شیراز بنهاد روی
-
چو آگاه شد زان سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
-
پذیره شدش با سپاهی گران
گزیده سواران و جوشنوران
-
رسیدند پس یک به دیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردن فراز
-
چو بنشست شاپور با سوفزای
فراوان زدند از بد و نیک رای
-
بدو داد پس نامه شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
-
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان
-
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
-
تو را بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
-
بران سان که برخوانده ای نامه را
تو دانی شهنشاه خودکامه را
-
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
-
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه
برفتم ز زاولستان با سپاه
-
به مردی رهانیدم او را ز بند
نماندم که آید برویش گزند
-
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
-
گر ای دون که بندست پاداش من
تو را چنگ دادن به پرخاش من
-
نخواهم زمان از تو پایم ببند
بدارد مرا بند او سودمند
-
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالوده ام خون گرم
-
بدانگه کجا شاه در بند بود
به یزدان مرا سخت سوگند بود
-
که دستم نبیند مگر دست تیغ
به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
-
مگر سر دهم گر سرخوشنواز
به مردی ز تخت اندر آرم بگاز
-
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهای ناسودمندم سزاست
-
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
چو پیرایه دان بند بر پای مرد
-
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
-
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
-
بفرمود کو را به زندان برند
به نزدیک ناهوشمندان برند
-
به شیراز فرمود تا هرچ بود
ز مردان و گنج و ز کشت و درود
-
بیاورد یک سر سوی طیسفون
سپردش به گنجور او رهنمون
-
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای
همی راند با موبد از سوفزای
-
چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارند با او همه طیسفون
-
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
-
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید تو را دست شست
-
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
-
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
-
بفرمود پس تاش بیجان کنند
بروبر دل و دیده پیچان کنند
-
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیک خواه
-
چو آگاهی آمد بایرانیان
که آن پیلتن را سرآمد زمان
-
خروشی برآمد ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
-
برآشفت ایران و برخاست گرد
همی هر کسی کرد ساز نبرد
-
همی گفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
-
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی
-
برفتند یکسر بایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
-
کسی را که بر شاه بدگوی بود
بداندیش او و بلاجوی بود
-
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندی نشان
-
که کهتر برادر بد و سرفراز
قبادش همی پروریدی بناز
-
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
-
به آهن ببستند پای قباد
ز فر و نژادش نکردند یاد
-
چنینست رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
-
یکی پور بد سوفزا را گزین
خردمند و پاکیزه و به آفرین
-
جوانی بی آزار و زرمهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
-
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بد رای بدخواه را
-
که آن مهربان کینه سوفزای
بخواهد بدرد از جهان کدخدای
-
بی آزار زرمهر یزدان پرست
نسودی ببد با جهاندار دست
-
پرستش همی کرد پیش قباد
وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد
-
جهاندار زو ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمی برگرفت
-
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من
-
گر ای دون که یابم رهایی ز بند
تو را باشد از هر بدی سودمند
-
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن بدیدار تو
-
بدو گفت زر مهر کای شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
-
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
-
تو را من بسان یکی بنده ام
به پیش تو اندر پرستنده ام
-
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
-
ازو ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
-
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت
که اندیشه از تو نخواهم نهفت
-
گشادست بر پنج تن راز من
جزین نشنود یک تن آواز من
-
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس
بوم جاودانه تو را حق شناس
-
چو بشنید زر مهر پاکیزه رای
سبک بند را برگشادش ز پای
-
فرستاد و آن پنج تن را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
-
شب تیره از شهر بیرون شدند
ز دیدار دشمن به هامون شدند
-
سوی شاه هیتال کردند روی
ز اندیشگان خسته و راه جوی
-
برین گونه سرگشته آن هفت مرد
باهواز رفتند تازان چو گرد
-
رسیدند پویان به پرمایه ده
بده در یکی نامبردار مه
-
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند و یک هفته دم برزدند
-
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
-
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
-
همانگه بیامد بزرمهر گفت
که باتو سخن دارم اندر نهفت
-
برو راز من پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این خوبروی
-
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت
که این دخترت را کسی نیست جفت
-
یکی پاک انبازش آمد به جای
که گردی بر اهواز بر کدخدای
-
گرانمایه دهقان بزرمهر گفت
که این دختر خوب را نیست جفت
-
اگر شاید این مرد فرمان تو راست
مرین را بدان ده که او را هواست
-
بیامد خردمند نزد قباد
چنین گفت کین ماه جفت تو باد
-
پسندیدی و ناگهان دیدیش
بدان سان که دیدی پسندیدیش
-
قباد آن پری روی را پیش خواند
به زانوی کنداورش برنشاند
-
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارزش به گیتی ندانست کس
-
بدو داد و گفت این نگین را بدار
بود روز کاین را بود خواستار
-
بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همی بود و هشتم بیامد به راه
-
بر شاه هیتال شد کیقباد
گذشته سخنها بدو کرد یاد
-
بگفت آنچ کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
-
بدو گفت شاه از بد خوشنواز
همانا بدین روزت آمد نیاز
-
به پیمان سپارم تو را لشکری
ازان هر یکی بر سران افسری
-
که گر باز یابی تو گنج و کلاه
چغانی بباشد تو را نیکخواه
-
مرا باشد این مرز و فرمان تو را
ز کرده نباشد پشیمان تو را
-
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
-
چو خواهی فرستمت بی مر سپاه
چغانی که باشد که یازد بگاه
-
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در گنج زر و درم کرد باز
-
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
-
بپذرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران گرد و سوار
-
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پر آواز شد
-
چو نزدیکی خان دهقان رسید
بسی مردم از خانه بیرون دوید
-
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
-
پسرزاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
-
چو بشنید در خانه شد شادکام
همانگاه کسریش کردند نام
-
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
-
بدو گفت کز آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
-
پدرم این چنین گفت و من این چنین
که بر آفریدون کنیم آفرین
-
ز گفتار او شادتر شد قباد
ز روزی که تاج کیی برنهاد
-
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه
-
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون
-
به ایران همه سالخورده ردان
نشستند با نامور بخردان
-
که این کار گردد به ما بر دراز
میان دو شهزاد گردن فراز
-
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند زین مرز بسیار خون
-
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد بیاد
-
بیاریم جاماسب ده ساله را
که با در همتا کند ژاله را
-
مگرمان ز تاراج و خون ریختن
به یک سو گراییم ز آویختن
-
برفتند یکسر سوی کیقباد
بگفتند کای شاه خسرونژاد
-
گر از تو دل مردمان خسته شد
بشوخی دل و دیدها شسته شد
-
کنون کامرانی بدان کت هواست
که شاه جهان بر جهان پادشاست
-
پیاده همه پیش او در دوان
برفتند پر خاک تیره روان
-
گناه بزرگان ببخشید شاه
ز خون ریختن کرد پوزش به راه
-
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان برو خواندند آفرین
-
بیامد به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهترپرست
-
برین گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
-
به فرهنگیان داد فرزند را
چنان بار شاخ برومند را
-
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
-
وزان پس بیاورد لشکر بروم
شد آن باره او چو یک مهره موم
-
همه بوم و بر آتش اندر زدند
همه رومیان دست بر سر زدند
-
همی کرد زان بوم و بر خارستان
ازو خواست زنهار دو شارستان
-
یکی مندیا و دگر فارقین
بیامختشان زند و بنهاد دین
-
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگی بنوروز و جشن سده
-
مداین پی افگند جای کیان
پراگنده بسیار سود و زیان
-
از اهواز تا پارس یک شارستان
بکرد و برآورد بیمارستان
-
اران خواند آن شارستان را قباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد
-
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/پادشاهی-قباد-چهل-و-سه-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(104500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(104500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(104500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(104500 تومان)