-
پدید آمد آن پرده آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
-
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
-
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
-
سپهبد بیامد فرستاد کس
به نزدیک یاران فریادرس
-
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
-
سران شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
-
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
-
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
-
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن ها براند
-
از آن لشکر نامور بی شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
-
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
-
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
-
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده ای زان سپاه
-
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
-
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
-
بفرمود تا برستور نوند
به زودی برشاه ایران برند
-
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی داشت اندر هری نابسود
-
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
-
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
-
ستور نوند اندر آمد ز جای
به پیش سواران یکی رهنمای
-
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز واسب و بنه
-
رسیدند یکسر به توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
-
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
-
خروشی بر آمد ز ترکان به زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
-
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
-
ازآن پس گوان را بر خویش خواند
به مژگان همی خون دل برفشاند
-
بپرسید کز لشکر بی شمار
که در رزم جستن نکردند کار
-
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
-
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
-
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
-
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
-
جهان دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
-
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
-
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به درد دل آهنگ آورد کرد
-
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
-
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
-
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
-
نشسته جهان دار با موبدان
همی گفت کای نامور بخردان
-
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
-
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان ها زدن
-
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
-
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان دار شاد
-
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
-
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
-
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم گاه
-
انوشه بدی شاد و رامش پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
-
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی را پدر
-
زده بر سرنیزه ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
-
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
-
همی بود بر پیش یزدان به پای
همی گفت کای داور رهنمای
-
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
-
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
-
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
-
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
-
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
-
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
-
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
-
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
-
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
-
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
-
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
-
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی بر سر ساوه شاه
-
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
-
فرستاده پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
-
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
-
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
-
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
-
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم گاه
-
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
-
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
-
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
-
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
-
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
-
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
-
فرستاد تا استواران خویش
جهان دیده ونام داران خویش
-
ببردند یک سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
-
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
-
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
-
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
-
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم گاه
-
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به ره بر نکردند جایی درنگ
-
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم گاه
-
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
-
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
-
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
-
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
-
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
-
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
-
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش رو را هزبرست جفت
-
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
-
سپهدار گردن کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
-
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
-
چو پرموده آمد به پرده سرای
همی زد ز هر گونه از جنگ رای
-
همی گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه شان کنون اندکیست
-
سواران و گردان پر مایه اند
ز گردن کشان برترین پایه اند
-
سلیحست وبهرام شان پیش رو
که گردد سنان پیش او خار و خو
-
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
-
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
-
بدان گه که بهرام شد جنگ جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
-
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گام را
-
اگر زین به پیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت
-
یکی باغ بد در میان سپاه
ازین روی و زان روی بد رزم گاه
-
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدان باغ کامروز باشیم شاد
-
ببردند پرمایه گستردنی
می و رود و رامشگر و خوردنی
-
بیامد بدان باغ و می درکشید
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
-
طلایه بیامد بپرموده گفت
که بهرام را جام و باغست جفت
-
سپهدار ازان جنگیان شش هزار
زلشکر گزین کرد گرد و سوار
-
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
بگیرند گردنکشان بی چراغ
-
چو بهرام آگه شد از کارشان
زرای جهانجوی و بازارشان
-
یلان سینه را گفت کای سرافراز
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
-
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
نشستند با جنگجویان بر اسب
-
ازان رخنه باغ بیرون شدند
که دانست کان سرکشان چون شدند
-
برآمد ز در ناله کرنای
سپهبد باسب اندر آورد پای
-
سبک رخنه دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند
-
هم تاخت بهرام خشتی بدست
چناچون بود مردم نیم مست
-
نجستند گردان کس از دست اوی
به خون گشت یازان سر شست اوی
-
برآمد چکاچاک و بانگ سران
چو پولاد را پتک آهنگران
-
ازان باغ تا جای پرموده شاه
تن بی سران بد فگنده به راه
-
چوآمد بلشکر گه خویش باز
شبیخون سگالید گردن فراز
-
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
سپهدار جنگی برون شد به دشت
-
سپهبد بران سوی لشکر کشید
زترکان طلایه کس او را ندید
-
چو آمد به نزدیک ی رزمگاه
دم نای رویین برآمد ز راه
-
چو آواز کوس آمد و کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای
-
زلشکر بران سان برآمد خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش
-
به تاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و دست راست
-
یکی مر دگر را ندانست باز
شب تیره و نیزه های دراز
-
بخنجر همی آتش افروختند
زمین و هوا را همی سوختند
-
ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
-
گریزان همی رفت مهتر چو گرد
دهن خشک و لبها شده لاجورد
-
چنین تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندر کشید
-
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چوشیر ژیان برکشید
-
بپرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد
-
نه مردی هنوز ای پسر کودکی
روا باشد ار شیرمادر مکی
-
بدو گفت شاه ای گراینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر
-
زخون سران سیر شد روز جنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
-
نخواهی شد از خون مردم تو سیر
برآنم که هستی تو درنده شیر
-
بریده سر ساوه شاه آنک مهر
برو داشت تا بود گردان سپهر
-
سپاهی بران گونه کردی تباه
که بخشایش آورد خورشید و ماه
-
ازان شاه جنگی منم یادگار
مراهم چنان دان که کشتی بزار
-
ز ما در همه مرگ را زاده ایم
ار ای دون که ترکیم ار آزاده ایم
-
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیاید زمان
-
اگر باز گردم سلیحی بچنگ
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
-
مکن تیز مغزی و آتش سری
نه زین سان بود مهتر لشکری
-
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش
-
نویسم یک نامه زی شهریار
مگر زو شوم ایمن از روزگار
-
گر ای دون که اندر پذیرد مرا
ازین ساختن پس گزیرد مرا
-
من آن بارگه رایکی بنده ام
دل از مهتری پاک برکنده ام
-
ز سرکینه وجنگ را دورکن
بخوبی منش بریکی سورکن
-
چوبشنید بهرام زو بازگشت
که برساز شاهی خوش آواز گشت
-
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
بلشکر گه شاه پرموده شد
-
همی گشت بر گرد دشت نبرد
سرسرکشان را زتن دورکرد
-
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
ببالا و پهنا یکی کوه گشت
-
مرآن جای را نامداران یل
همی هرکسی خواند بهرام تل
-
سلیح سواران وچیزی که دید
بجایی که بد سوی آن تل کشید
-
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پر موده و لشکر بی شمار
-
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
-
که از بیم تیغ او سوی چاره شد
وزان جایگه شد خوار و آواره شد
-
وزین روی خاقان در دز ببست
بانبوه و اندیشه اندر نشست
-
بگشتند گرد در دز بسی
ندانست سامان جنگش کسی
-
چنین گفت زان پس که سامان جنگ
کنون نیست در کارکردن درنگ
-
یلان سینه راگفت تا سه هزار
ازان جنگیان برگزیند سوار
-
چهار از یلان نیز آذرگشسب
ازان جنگیان برنشاند بر اسب
-
بفرمود تا هر که را یافتند
بگردن زدن تیز بشتافتند
-
مگر نامدار از دز آید برون
چوبیند همه دشت را رود خون
-
ببد بر در دز ازین سان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
-
پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را
-
که ای مهتر و شاه ترکان چین
زگیتی چرا کردی این دز گزین
-
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آن همه گنج و آن دستگاه
-
کجا آن همه پیل و برگستوان
کجا آن بزرگان روشن روان
-
کجا آن همه تنبل و جادوی
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی
-
همی شهر ترکان تو را بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود
-
نشستی برین باره بر چون زنان
پرازخون دل ودست بر سر زنان
-
درباره بگشای و زنهار خواه
برشاه کشور مرا یارخواه
-
ز دز گنج دینار بیرون فرست
بگیتی نخورد آنک برپای بست
-
اگرگنج داری ز کشور بیار
که دینار خوارست برشهریار
-
بدرگاه شاهت میانجی منم
که بر شهرایران گوانجی منم
-
تو را بر همه مهتران مه کنم
ازاندیشه ورای تو به کنم
-
ور ای دون که رازیست نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
-
گشاده کن آن راز و با من بگوی
چوکارت چنین گشت دوری مجوی
-
وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی
-
بزن کوس و این کینها بازخواه
بود خواسته تنگ ناید سپاه
-
چوآمد فرستاده داد این پیام
چوبشنید زو مرد جوینده کام
-
چنین داد پاسخ که او را بگوی
که راز جهان تا توانی مجوی
-
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر
که رنج نخستینت آمد ببر
-
به پیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن
-
نداند کسی راز گردان سپهر
نه هرگز نماید بما نیز چهر
-
زمهتر نه خوبست کردن فسوس
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس
-
دروغ آزمایست چرخ بلند
تودل را بگستاخی اندر مبند
-
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد
که دیدی ورا روزگار نبرد
-
زمین سم اسب ورا بنده بود
برایش فلک نیز پوینده بود
-
بجست آنک اورا نبایست جست
بپیچید ز اندریشه نادرست
-
هنر زیرافسوس پنهان شود
همان دشمن از دوست خندان شود
-
دگر آنک گفتی شمار سپهر
فزونست از تابش هور ومهر
-
ستوران و پیلان چوتخم گیا
شد اندر دم پره آسیا
-
بران کو چنین بود برگشت روز
نمانی توهم شاد و گیتی فروز
-
همی ترس ازین برگراینده دهر
مگر زهر سازد بدین پای زهر
-
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
-
بریزند خونش بران هم نشان
که او ریخت خون سر سرکشان
-
گر از شهر ترکان برآری دمار
همی کین بخواهند فرجام کار
-
نیایم همان پیش تو ناگهان
بترسم که برمن سرآید زمان
-
یکی بنده ای من یکی شهریار
بربنده من کی شوم زار وخوار
-
به جنگ ت نیایم همان بی سپاه
که دیوانه خواند مرا نیکخواه
-
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چوتنگی بروی آیدم نیست عار
-
وزان پس در گنج و دز مر تو راست
بدین نامور بوم کامت رواست
-
فرستاده آمد بگفت این پیام
زپیغام بهرام شد شادکام
-
نبشتند پس نامه سودمند
به نزدیک پیروز شاه بلند
-
که خاقان چین زینهاری شدست
ز جنگ درازم حصاری شدست
-
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی
-
که خاقان زما زینهاری شود
ازان برتری سوی خواری شود
-
چونامه بیامد به نزدیک شاه
بابر اندر آورد فرخ کلاه
-
فرستاد و ایرانیان رابخواند
برنامور تخت شاهی نشاند
-
بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند
-
به آزادگان گفت یزدان سپاس
نیاش کنم من بپیشش سه پاس
-
که خاقان چین کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود
-
همی سر به چرخ فلک بر فراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت
-
کنون پیش برترمنش بنده ای
سپهبد سری گرد و جوینده ای
-
چنان شد که بر ما کند آفرین
سپهدار سالار ترکان چین
-
سپاس از خداوند خورشید وماه
کجا داد بر بهتری دستگاه
-
بدرویش بخشیم گنج کهن
چو پیدا شود راستی زین سخن
-
شما هم به یزدان نیایش کنید
همه نیکویی در فزایش کنید
-
فرستاده پهلوان را بخواند
بچربی سخنها فراوان براند
-
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی باره و جامه زرنگار
-
ستامی بران بارگی پر ز زر
به مهر مهره ای بر نشانده گهر
-
فرستاده را نیز دینار داد
یکی بدره و چیز بسیار داد
-
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد
-
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند زو نامه ای بر حریر
-
که پرموده خاقان چویار منست
بهرمزد در زینهار منست
-
برین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
-
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت
-
بدو گفت پرموده را با سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه
-
غنیمت که ازلشکرش یافتی
بدان بندگی تیز بشتافتی
-
بدرگه فرست آنچ اندر خورست
تو را کردگار جهان یاورست
-
نگه کن بجایی که دشمن بود
وگر دشمنی را نشیمن بود
-
بگیر ونگه دار وخانش بسوز
به فرخ پی وفال گیتی فروز
-
گر ای دون که لشکر فزون بایدت
فزونتر بود رنج بگزایدت
-
بدین نامه دیگر از من بخواه
فرستیم چندانک باید سپاه
-
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست
که کردی همه راستی را درست
-
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر
-
سپاه تو را مرزبانی دهم
تو را افسر و پهلوانی دهم
-
چو نامه بیامد بر پهلوان
دل پهلو نامور شد جوان
-
ازان نامه اندر شگفتی بماند
فرستاده و ایرانیان را بخواند
-
همان خلعت شاه پیش آورید
برو آفرین کرد هرکس که دید
-
سخنهای ایرانیان هرچ بود
بران نامه اندر بدیشان نمود
-
ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین
-
همان نامور نامه زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
-
بدان دز فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی
-
فرود آمد از باره نامدار
بسی آفرین خواند برشهریار
-
همه خواسته هرچ بد در حصار
نبشتند چیزی که آید به کار
-
فرود آمد از دز سرافراز مرد
باسب نبرد اندر آمد چوگرد
-
همی رفت با لشکر از دز به راه
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
-
چوآن دید بهرام ننگ آمدش
وگر چند شاهی بچنگ آمدش
-
فرستاد و او را همانگه ز راه
پیاده بیاورد پیش سپاه
-
چنین گفت پرموده او را که من
سرافراز بودم بهر انجمن
-
کنون بی منش زینهاری شدم
ز ارج بلندی بخواری شدم
-
بدین روز خود نیستی خوش منش
که پیش آمدم ای بد بد کنش
-
کنون یافتم نامه زینهار
همی رفت خواهم بر شهریار
-
مگر با من او چون برادر شود
ازو رنج بر من سبکتر شود
-
تو را با من اکنون چه کارست نیز
سپردم تو را تخت شاهی و چیز
-
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
زگفتار پرموده آمد بخشم
-
بتندیش یک تازیانه بزد
بران سان که از ناسزایان سزد
-
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
-
چو خراد برزین چنان دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
-
بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کین پهلوان سترگ
-
بیک پر پشه ندارد خرد
ازی را کسی را بکس نشمرد
-
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بتر از خشم پتیاره نیست
-
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
-
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد
-
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندرافگند و تر گشت خشت
-
پشیمان شد وبند او برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت
-
فرستاد اسبی بزرین ستام
یکی تیغ هندی بزرین نیام
-
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
-
همی بود تا او میان را ببست
یکی باره تیزتگ برنشست
-
سپهبد همی راند با اوبه راه
بدید آنک تازه نبد روی شاه
-
بهنگام پدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من درنهفت
-
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید تو را نزد او آب روی
-
بدو گفت خاقان که ما راگله
زبختست و کردم به یزدان یله
-
نه من زان شمارم که از هرکسی
سخنها همی راند خواهم بسی
-
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی
-
مرا بند گردون گردنده کرد
نگویم که با من بدی بنده کرد
-
ز گفتار اوگشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد
-
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن مهتر سرکشان
-
که تخم بدی تا توانی مکار
چوکاری برت بر دهد روزگار
-
بدو گفت بهرام کای نامجوی
سخنها چنین تا توانی مگوی
-
چرا من بتو دل بیاراستم
ز گیتی تو را نیکویی خواستم
-
ز تو نامه کردم بشاه جهان
همی زشت تو داشتم در نهان
-
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
گذشته سخنها همه باد گشت
-
ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود
-
تو راخشم با آشتی گر یکیست
خرد بی گمان نزد تواندکیست
-
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد نیفتد بهرکار پیش
-
همان راه یزدان بباید سپرد
ز دل تیرگیها بباید سترد
-
سخن گر نیفزایی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست
-
زخاقان چوبشنید بهرام گفت
که پنداشتم کین بماند نهفت
-
کنون زان گنه گر بیاید زیان
نپوشم برو چادر پرنیان
-
چوآنجارسی هرچ باید بگوی
نه زان مر مراکم شود آب روی
-
بدو گفت خاقان که هرشهریار
که ازنیک وبد برنگیرد شمار
-
ببد کردن بنده خامش بود
برمن چنان دان که بیهش بود
-
چواز دور بیند ورا بدسگال
وگر نیک خواهی بود گر همال
-
تو را ناسزا خواند وسرسبک
ورا شاه ایران ومغزی تنگ
-
بجوشید بهرام وشد زردروی
نگه کرد خراد برزین بروی
-
بترسید زان تیزخونخوار مرد
که اورا زباد اندرآرد بگرد
-
ببهرام گفت ای سزاوار گاه
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
-
که خاقان همی راست گوید سخن
توبنیوش واندیشه بدمکن
-
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
تو را نیستی دل پرآزار و درد
-
بدو گفت کین بدرگ بی هنر
بجوید همی خاک وخون پدر
-
بدو گفت خاقان که این بد مکن
بتیزی بزرگی بگردد کهن
-
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
-
همه بد سگالید وباکس نساخت
بکژی ونابخردی سر فراخت
-
همی ازشهنشاه ترسانییم
سزا زو بود رنج وآسانییم
-
زگردنکشان اوهمال منست
نه چون بنده اوبدسگال منست
-
هشیوار وآهسته و با نژاد
بسی نامبردار دارد بیاد
آغاز داستان - قسمت چهارم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-چهارم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)