-
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
-
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
-
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم
-
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود
-
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
-
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچه نره شیر
-
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فریدون بیاراستند
-
پذیره شدن را تبیره زدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند
-
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
-
چو روی پدر دید دستان سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
-
بزرگان پیاده شدند از دو روی
چه سالارخواه و چه سالارجوی
-
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن گفت با او پدر نیز دیر
-
نشست از بر تازی اسپ سمند
چو زرین درخشنده کوهی بلند
-
بزرگان همه پیش او آمدند
به تیمار و با گفت و گو آمدند
-
که آزرده گشتست بر تو پدر
یکی پوزش آور مکش هیچ سر
-
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
-
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
-
و گر برگشاید زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
-
چنین تا به درگاه سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
-
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
-
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد بر
-
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
-
که بیدار دل پهلوان شاد باد
روانش گراینده داد باد
-
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ از تو گریان شود
-
کجا دیزه تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ
-
سپهری کجا باد گرز تو دید
همانا ستاره نیارد کشید
-
زمین نسپرد شیر با داد تو
روان و خرد کشته بنیاد تو
-
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد یابد زمین و زمان
-
مگر من که از داد بی بهره ام
و گرچه به پیوند تو شهره ام
-
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
-
ندانم همی خویشتن را گناه
که بر من کسی را بران هست راه
-
مگر آنکه سام یلستم پدر
و گر هست با این نژادم هنر
-
ز مادر بزادم بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی
-
فگندی به تیمار زاینده را
به آتش سپردی فزاینده را
-
ترا با جهان آفرین نیست جنگ
که از چه سیاه و سپیدست رنگ
-
کنون کم جهان آفرین پرورید
به چشم خدایی به من بنگرید
-
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با تاج و تخت و سران
-
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
-
که گر کینه جویی نیازارمت
درختی که کشتی به بار آرمت
-
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدین تاختی
-
که ویران کنی خان آباد من
چنین داد خواهی همی داد من
-
من اینک به پیش تو استاده ام
تن بنده خشم ترا داده ام
-
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
-
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد یال
-
بدو گفت آری همینست راست
زبان تو بر راستی بر گواست
-
همه کار من با تو بیداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
-
ز من آرزو خود همین خواستی
به تنگی دل از جای برخاستی
-
مشو تیز تا چاره کار تو
بسازم کنون نیز بازار تو
-
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه
فرستم به دست تو ای نیک خواه
-
سخن هر چه باید به یاد آورم
روان و دلش سوی داد آورم
-
اگر یار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
-
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در سخنها همی راندند
-
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای
-
ازویست نیک و بد و هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکیست
-
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش
بران است چرخ روان را روش
-
خداوند کیوان و خورشید و ماه
وزو آفرین بر منوچهر شاه
-
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
-
گراینده گرز و گشاینده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر
-
کشنده درفش فریدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
-
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
-
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش
-
یکی بنده ام من رسیده به جای
به مردی بشست اندر آورده پای
-
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین کرد خورشید و ماه افسرم
-
ببستم میان را یکی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار
-
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس ندیدی به گیتی سوار
-
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
-
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
-
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف
-
زمین شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
-
جهان را ازو بود دل پر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
-
هوا پاک دیدم ز پرندگان
همان روی گیتی ز درندگان
-
ز تفش همی پر کرگس بسوخت
زمین زیر زهرش همی برفروخت
-
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب
به دم درکشیدی ز گردون عقاب
-
زمین گشت بی مردم و چارپای
همه یکسر او را سپردند جای
-
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست یارست سود
-
به زور جهاندار یزدان پاک
بیفگندم از دل همه ترس و باک
-
میان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پیل پیکر سمند
-
به زین اندرون گرزه گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
-
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
-
مرا کرد پدرود هرکو شنید
که بر اژدها گرز خواهم کشید
-
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موی سر بر زمین چون کمند
-
زبانش بسان درختی سیاه
ز فر باز کرده فگنده به راه
-
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم
مرا دید غرید و آمد به خشم
-
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارم مگر آتش اندر کنار
-
جهان پیش چشمم چو دریا نمود
به ابر سیه بر شده تیره دود
-
ز بانگش بلرزید روی زمین
ز زهرش زمین شد چو دریای چین
-
برو بر زدم بانگ برسان شیر
چنان چون بود کار مرد دلیر
-
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بی درنگ
-
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش
-
هم اندر زمان دیگری همچنان
زدم بر دهانش بپیچید ازان
-
سدیگر زدم بر میان زفرش
برآمد همی جوی خون از جگرش
-
چو تنگ اندر آورد با من زمین
برآهختم این گاوسر گرزکین
-
به نیروی یزدان گیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای
-
زدم بر سرش گرزه گاو چهر
برو کوه بارید گفتی سپهر
-
شکستم سرش چون تن ژنده پیل
فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
-
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست
ز مغزش زمین گشت باکوه راست
-
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد
-
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی بمن
-
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتیاره بود
-
مرا سام یک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
-
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
-
فرو ریخت از باره بر گستوان
وزین هست هر چند رانم زیان
-
بران بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خار خاور نبود
-
چنین و جزین هر چه بودیم رای
سران را سرآوردمی زیر پای
-
کجا من چمانیدمی بادپای
بپرداختی شیر درنده جای
-
کنون چند سالست تا پشت زین
مرا تختگاه است و اسپم زمین
-
همه گرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گرز گران
-
نکردم زمانی برو بوم یاد
ترا خواستم راد و پیروز و شاد
-
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من
-
بدان هم که بودی نماند همی
بر و گردگاهم خماند همی
-
کمندی بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
-
سپردیم نوبت کنون زال را
که شاید کمربند و کوپال را
-
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان
-
یکی آرزو کان به یزدان نکوست
کجا نیکویی زیر فرمان اوست
-
نکردیم بی رای شاه بزرگ
که بنده نباید که باشد سترگ
-
همانا که با زال پیمان من
شنیدست شاه جهان بان من
-
که از رای او سر نپیچم به هیچ
درین روزها کرد زی من بسیچ
-
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش ز استخوان
-
مرا گفت بردار آمل کنی
سزاتر که آهنگ کابل کنی
-
چو پرورده مرغ باشد به کوه
نشانی شده در میان گروه
-
چنان ماه بیند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
-
چو دیوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کین نباید گرفت
-
کنون رنج مهرش به جایی رسید
که بخشایش آرد هر آن کش بدید
-
ز بس درد کو دید بر بی گناه
چنان رفت پیمان که بشنید شاه
-
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
-
همان کن که با مهتری در خورد
ترا خود نیاموخت باید خرد
-
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
-
چو خورشید سر سوی خاور نهاد
نخفت و نیاسود تا بامداد
-
چو آن جامه ها سوده بفگند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب
-
بیامد به زین اندر آورد پای
برآمد خروشیدن کره نای
-
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامه سام آزاده خوی
به مهراب و دستان رسید این سخن
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/به-مهراب-و-دستان-رسید-این-سخن
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(65500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(65500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(65500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(65500 تومان)