-
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
-
بره بر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
-
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
-
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
-
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
-
زبان برگشادند بر شهریار
به نالیدن از گردش روزگار
-
که ما را یکی کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت
-
بدین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
-
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
-
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
-
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده ها پر ز خون
-
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
-
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
-
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
-
ز هر ماده یی بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
-
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
-
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
-
چو تنین ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
-
فرود افگند ابر تنین چو کوه
بیایند زیشان گروها گروه
-
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و یالشان
-
گیاشان بود زان سپس خوردنی
بیارند هر سو ز آوردنی
-
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز بر سان کفتر شوند
-
بهاران ببینی به کردار گرگ
بغرند بر سان پیل سترگ
-
اگر پادشا چاره یی سازدی
کزین غم دل ما بپردازدی
-
بسی آفرین یابد از هرکسی
ازان پس به گیتی بماند بسی
-
بزرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز
-
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشه ها برگرفت
-
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
-
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای
-
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
-
ز ما هرچ باید همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم
-
بیاریم چندانک خواهی تو چیز
کزین بیش کاری نداریم نیز
-
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
-
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
-
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید به کار
-
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
-
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
-
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
-
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
-
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاه رش کرده پهنای اوی
-
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
-
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
-
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
-
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
-
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
-
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
-
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
-
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
-
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
-
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
-
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
-
ازان نامور سد اسکندری
جهانی برست از بد داوری
-
برو مهتران خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
-
ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
-
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت
سوی باختر شد چو خاور بدید
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/سوی-باختر-شد-چو-خاور-بدید
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(27500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(27500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(27500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(27500 تومان)