-
چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی دید کردار اوی
-
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
که اکنون چه داری سخن درنهفت
-
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
-
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ نشتابد اوی
-
که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود
-
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت
-
ازو گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پرازخون شود
-
ازان پس ببهرام بهرام گفت
که ای با خردیاروبا رای جفت
-
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
-
بخندید بهرام ازان داوری
ازان پس برانداخت انگشتری
-
بدو گفت چندانک این در هوا
بماند شود بنده ای پادشا
-
بدو گفت کین را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
-
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
که ای تیغ زن شیر تا زنده اسب
-
چه بینی چه گویی بدین کار ما
بود گاه شاهی سزاوار ما
-
چنین گفت پیداگشسب سوار
که ای از یلان جهان یادگار
-
یکی موبدی داستان زد برین
که هرکس که دانا بد وپیش بین
-
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرد سوی آسمان
-
به ازبنده بندن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز
-
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
-
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندر نشست
-
ازان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس جویا بود کامرا
-
چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان
-
زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر
-
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب وفراز
-
سخن هرچ گویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان
-
بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون
-
چنین گفت همدان گشسب بلند
که ای نزد پرمایگان ارجمند
-
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
-
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
-
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
-
زگفتارشان خواهر پهلوان
همی بود پیچان وتیره روان
-
بران داوری هیچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نیم شب
-
بدو گفت بهرام کای پاک تن
چه بینی به گفتار این انجمن
-
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
نه از رای آن مهتران بود شاد
-
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
که ای مرد بدساز چون پیرگرگ
-
گمانت چنینست کین تاج وتخت
سپاه بزرگی و پیروزبخت
-
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
ازان نامداران آزاده خوی
-
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست
-
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخن های آن برتو ران بشنویم
-
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
که گر رای من نیستت جایگیر
-
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
بران رو که دل رهنمای آیدت
-
همان خواهرش نیز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را
-
نه نیکوست این دانش ورای تو
بکژی خرامد همی پای تو
-
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه
-
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم برتخت نگماشتند
-
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه اندیشه ای راند نغز
-
بداند که شاهی به ازبندگیست
همان سرافرازی زافگندگیست
-
نبودند یازان بتخت کیان
همه بندگی را کمر برمیان
-
ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل بفرمانش آراستند
-
نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی بگوهر بود
-
زکاوس شاه اندرآیم نخست
کجا راه یزدان همی بازجست
-
که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد
-
به خواری و زاری بساری فتاد
از اندیشه کژ وز بدنهاد
-
چوگودرز وچون رستم پهلوان
بکردند رنجه برین بر روان
-
ازان پس کجا شد بهاماوران
ببستند پایش ببند گران
-
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
-
چوگفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
-
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت
که با دخمه تنگ باشید جفت
-
که باشاه باشد کجا پهلوان
نشستند بآیین وروشن روان
-
مرا تخت زر باید و بسته شاه
مباد این گمان ومباد این کلاه
-
گزین کرد زایران ده ودوهزار
جهانگیر وبرگستوانور سوار
-
رهانید ازبند کاوس را
همان گیو و گودرز وهم طوس را
-
همان شاه پیروز چون کشته شد
بایرانیان کار برگشته شد
-
دلاور شد از کار آن خوشنوار
بآرام بنشست برتخت ناز
-
چو فرزند قارن بشد سوفزای
که آورد گاه مهی بازجای
-
ز پیروزی او چو آمد نشان
ز ایران برفتند گردنکشان
-
که بروی بشاهی کنند آفرین
شود کهتری شهریار زمین
-
بایرانیان گفت کین ناسزاست
بزرگی وتاج ازپی پادشاست
-
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
نیاریم دربیشه شیرگرگ
-
چوخواهی که شاهی کنی بی نژاد
همه دوده را داد خواهی بباد
-
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سرسوفزای از درتاج دید
-
به گفتار بدگوهرانش بکشت
کجا بود درپادشاهیش پشت
-
وزان پس ببستند پای قباد
دلاور سواری گوی کی نژاد
-
بزرمهر دادش یکی پرهنر
که کین پدربازخواهد مگر
-
نگه کرد زرمهر کس راندید
که با تاج برتخت شاهی سزید
-
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
بروآفرین خواند گردان سپهر
-
ازو بند برداشت تاکار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش
-
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
وگر چند بودی نژادش درست
-
زترکان یکی نامور ساوه شاه
بیامد که جوید نگین وکلاه
-
چنان خواست روشن جهان آفرین
که اونیست گردد به ایران زمین
-
تو را آرزو تخت شاهنشهی
چراکرد زان پس که بودی رهی
-
همی بر جهاند یلان سینه اسب
که تامن زبهرام پورگشسب
-
بنودرجهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم
-
خردمند شاهی چونوشین روان
بهرمز بدی روز پیری جوان
-
بزرگان کشور ورا یاورند
اگر یاورانند گر کهترند
-
به ایران سوارست سیصدهزار
همه پهلوان وهمه نامدار
-
همه یک بیک شاه را بنده اند
بفرمان و رایش سرافگنده اند
-
شهنشاه گیتی تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
-
نیاگانت را همچنین نام داد
بفرجام بر دشمنان کام داد
-
تو پاداش آن نیکویی بد کنی
چنان داد که بد باتن خودکنی
-
مکن آز را برخرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا
-
اگر من زنم پند مردان دهم
ببسیار سال ازبرادر کهم
-
مده کارکرد نیاکان بباد
مبادا که پند من آیدت یاد
-
همه انجمن ماند زودرشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت
-
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه نیکی نجوید همی
-
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
تو درانجمن رای شاهان مزن
-
که هرمز بدین چندگه بگذرد
زتخت مهی پهلوان برخورد
-
زهرمز چنین باشد اندر خبر
برادرت را شاه ایران شمر
-
بتاج کیی گر ننازد همی
چراخلعت از دوک سازد همی
-
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد
-
گر از کیقباد اندرآری شمار
برین تخمه بر سالیان صدهزار
-
که با تاج بودند برتخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر
-
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کزویاد کردن نیرزد بچیز
-
بدرگاه او هرک ویژه ترند
برادرت راکهتر وچاکرند
-
چو بهرام گوید بران کهتران
ببندند پایش ببند گران
-
بدو گردیه گفت کای دیو ساز
همی دیوتان دام سازد براز
-
مکن برتن وجام ما برستم
که از تو ببینم همی باد و دم
-
پدر مرزبان بود مارا بری
تو افگندی این جستن تخت پی
-
چو بهرام را دل بجوش آوری
تبار مرا درخروش آوری
-
شود رنج این تخمه ما بباد
به گفتار تو کهتر بدنژاد
-
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن بزم و آرام را
-
بگفت این وگریان سوی خانه شد
به دل با برادر چو بیگانه شد
-
همی گفت هرکس که این پاک زن
سخن گوی و روشن دل و رای زن
-
تو گویی که گفتارش از دفترست
بدانش ز جا ماسب نامی ترست
-
چو بهرام را آن نیامد پسند
همی بود ز آواز خواهر نژند
-
دل تیره اندیشه دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب
-
چنین گفت پس کین سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج
-
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
-
برامشگری گفت کامروز رود
بیارای با پهلوانی سرود
-
نخوانیم جز نامه هفتخوان
برین می گساریم لختی بخوان
-
که چون شد برویین دز اسفندیار
چه بازی نمود اندران روزگار
-
بخوردند بر یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری
-
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
فزون آفریناد ایزد چو تو
-
پراگنده گشتند چون تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
-
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درفشش نژند
-
سپهدار بهرام گرد سترگ
بفرمود تا شد دبیر بزرگ
-
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار
نبشتند پربوی ورنگ ونگار
-
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
دلی پرپشیمانی و باد سرد
-
ازین پس من آن بوم و مرز تو را
نگه دارم از بهر ارز تو را
-
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
تو را همچو کهتر برادر شوم
-
توباید که دل را بشویی زکین
نداری جدا بوم ایران ز چین
-
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
درگنج گرد آمده باز کرد
-
سپه را درم داد واسب ورهی
نهانی همی جست جای مهی
-
زلشکر یکی پهلوان برگزید
که سالار بوم خراسان سزید
-
پراندیشه از بلخ شد سوی ری
بخرداد فرخنده درماه دی
-
همی کرد اندیشه دربیش وکم
بفرمود پس تا سرای درم
-
بسازند وآرایشی نو کنند
درم مهر برنام خسرو کنند
-
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
سخنگوی و اندرخور کار نغز
-
به مهر آن درمها ببدره درون
بفرمود بردن سوی طیسفون
-
بیارید پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بد و زرش بوم
-
بخرید تا آن درم نزدشاه
برند وکند مهر او را نگاه
-
فرستاده ای خواند با شرم و هوش
دلاور بسان خجسته سروش
-
یکی نامه بنوشت با باد و دم
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
-
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
-
وزان خلعتی کآمد او را ز شاه
ز مقناع وز دوکدان سیاه
-
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
نبینم رخ شاه با جاه و آب
-
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
پسرت آن گرانمایه نیکبخت
-
بفرمان او کوه هامون کنم
بیابان زدشمن چو جیحون کنم
-
همی خواست تا بردرشهریار
سرآرد مگر بی گنه روزگار
-
همی یادکرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون
-
ببازارگان گفت مهر درم
چو هرمزد بیند بپیچد زغم
-
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
ببیند ز من روزگار درشت
-
چو آزرمها بر زمین برزنم
همی بیخ ساسان زبن برکنم
-
نه آن تخمه را کرد یزدان زمین
گه آمد برخیزد آن آفرین
-
بیامد فرستاده نیک پی
ببغداد با نامداران ری
-
چونامه به نزدیک هرمز رسید
رخش گشت زان نامه چون شنبلید
-
پس آگاهی آمد ز مهر درم
یکایک بران غم بیفزود غم
-
بپیچید و شد بر پسر بدگمان
بگفت این به آیین گشسب آن زمان
-
که خسرو بمردی بجایی رسید
که از ما همی سر بخواهد کشید
-
درم را همی مهر سازد بنیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
-
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
که بی تو مبیناد میدان و اسب
-
بدو گفت هرمز که درناگهان
مر این شوخ را گم کنم ازجهان
-
نهانی یکی مرد راخواندند
شب تیره با شاه بنشاندند
-
بدو گفت هرمزد فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین
-
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
به افسون ز دل مهر بیرون کنم
-
کنون زهر فرماید از گنج شاه
چو او مست گردد شبان سیاه
-
کنم زهر با می بجام اندرون
ازان به کجا دست یازم به خون
-
ازین ساختن حاجب آگاه شد
برو خواب وآرام کوتاه شد
-
بیامد دوان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد ازنهفت
-
چوبشنید خسروکه شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
-
شب تیره از طیسفون درکشید
توگفتی که گشت از جهان ناپدید
-
نداد آن سر پر بها رایگان
همی تاخت تا آذر ابادگان
-
چو آگاهی آمد بهرمهتری
که بد مرزبان و سرکشوری
-
که خسرو بیازرد از شهریار
برفتست با خوار مایه سوار
-
بپرسش گرفتند گردنکشان
بجایی که بود از گرامی نشان
-
چو بادان پیروز و چون شیر زیل
که با داد بودند و با زور پیل
-
چو شیران و وستوی یزدان پرست
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
-
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
ز شیران چون سام اسفندیار
-
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاهجوی
-
همی گفت هرکس که ای پور شاه
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
-
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران
-
نگر تا نداری هراس از گزند
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
-
زمانی بنخچیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر کشسب
-
برسم نیاکان نیایش کنیم
روان را به یزدان نمایش کنیم
-
گراز شهر ایران چو سیصد هزار
گزند تو را بر نشیند سوار
-
همه پیش تو تن بکشتن دهیم
سپاسی بران کشتگان برنهیم
-
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پرازبیمم از شاه و آن انجمن
-
اگرپیش آذر گشسب این سران
بیایند و سوگندهای گران
-
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
که پیمان من زان سپس نشکنند
-
بباشم بدین مرز با ایمنی
نترسم ز پیکار آهرمنی
-
یلان چون شنیدند گفتار اوی
همه سوی آذر نهادند روی
-
بخوردند سوگند زان سان که خواست
که مهرتو با دیده داریم راست
-
چوایمن شد از نامداران نهان
ز هر سو برافگند کارآگهان
-
بفرمان خسرو سواران دلیر
بدرگاه رفتند برسان شیر
-
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چاره نو بسازد دگر
-
چوبشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
-
چوگستهم و بندوی را کرد بند
به زندان فرستاد ناسودمند
-
کجا هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند
-
جزین هرک بودند خویشان اوی
به زندان کشیدند با گفت وگوی
-
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
که از رای دوریم و با باد جفت
-
چو او شد چه سازیم بهرام را
چنان بنده خرد و بدکام را
-
شد آیین گشسب اندران چاره جوی
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
-
بدو گفت کای شاه گردن فراز
سخنهای بهرام چون شد دراز
-
همه خون من جوید اندر نهان
نخستین زمن گشت خسته روان
-
مرا نزد او پای کرده ببند
فرستی مگر باشدت سودمند
-
بدو گفت شاه این نه کارمنست
که این رای بدگوهر آهرمنست
-
سپاهی فرستم تو سالار باش
برزم اندرون دست بردار باش
-
نخستین فرستیش یک رهنمون
بدان تا چه بینی به سرش اندرون
-
اگر مهتری جوید و تاج و تخت
بپیچد بفرجام ازو روی بخت
-
وگر همچنین نیز کهتر بود
بفرجامش آرام بهتر بود
-
ز گیتی یکی بهره او را دهم
کلاه یلانش به سر برنهم
-
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مکن کارکوتاه کن
-
همی ساخت آیین گشسب این سخن
کجا شاه فرزانه افگند بن
-
یکی مرد بد بسته از شهر اوی
به زندان شاه اندرون چاره جوی
-
چوبشنید کآیین گشسب سوار
همی رفت خواهد سوی کارزار
-
کسی را ززندان به نزدیک اوی
فرستاد کای مهتر نامجوی
-
زشهرت یکی مرد زندانیم
نگویم همانا که خود دانیم
-
مرا گر بخواهی توازشهریار
دوان با توآیم برین کارزار
-
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
چو یابم رهایی ز زندان تنگ
-
فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را بر شاه گیتی دمان
-
که همشهری من ببند اندرست
به زندان ببیم و گزند اندرست
-
بمن بخشد او را جهاندار شاه
بدان تاکنون با من آید به راه
-
بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو درکی کند کارزار
-
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد
-
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
-
بدو داد مرد بد آمیز را
چنان بدکنش دیو خونریز را
-
بیاورد آیین گشسب آن سپاه
همی راند چون باد لشکر به راه
-
بدین گونه تا شهر همدان رسید
بجایی که لشکر فرود آورید
-
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
کسی دارد از اختر و فال بهر
-
بدو گفت هر کس که اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس
-
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیده اخترست
-
سخن هرچ گوید نیاید جز آن
بگوید بتموز رنگ خزان
-
چوبشنید گفتارش آیین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
-
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
وزان کو بیاورد لشکر به راه
-
بدو گفت ازین پس تو درگوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
-
ببستر برآید زتیره تنم
وگر خسته ازخنجر دشمنم
-
همی گفت با پیرزن راز خویش
نهان کرده ازهرکس آواز خویش
-
میان اندران مرد کو را زشاه
رهانید و با او بیامد به راه
-
به پیش زن فالگو برگذشت
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
-
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
که از زخم او برتو باید گریست
-
پسندیده هوش تو بردست اوست
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
-
چوبشنید آیین گشسب این سخن
بیاد آمدش گفت و گوی کهن
-
که از گفت اخترشناسان شنید
همی کرد برخویشتن ناپدید
-
که هوش تو بر دست همسایه ای
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
-
برآید به راه دراز اندرون
تو زاری کنی او بریزدت خون
-
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
که این را کجا خواستستم به راه
-
نبایست کردن ز زندان رها
که این بتر از تخمه اژدها
-
همی گفت شاه این سخن با رهی
رهی را نبد فر شاهنشهی
-
چوآید بفرمای تا درزمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان
-
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
-
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی برمنش آفرین کرد نیز
-
بدو گفت کین نامه اندر نهان
ببرزود نزدیک شاه جهان
-
چوپاسخ کند زود نزد من آر
نگر تا نباشی بر شهریار
-
ازو بستد آن نامه مرد جوان
زرفتن پر اندیشه بودش روان
-
همی گفت زندان و بندگران
کشیدم بدم ناچمان و چران
-
رهانید یزدان ازان سختیم
ازان گرم و تیمار و بدبختیم
-
کنون باز گردم سوی طیسفون
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
-
زمانی همی بد بره بر نژند
پس از نامه شاه بگشاد بند
-
چوآن نامه پهلوان را بخواند
زکار جهان در شگفتی بماند
-
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفت کین مهتری را سزاست
-
به خون م کنون گر شتاب آمدش
مگر یاد زین بد بخواب آمدش
-
ببیند کنون رای خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن
-
پراندیشه دل زره بازگشت
چنان بد که با باد انباز گشت
-
چو نزدیک آن نامور شد ز راه
کسی را ندید اندران بارگاه
-
نشسته بخیمه درآیین گشسب
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
-
دلش پرز اندیشه شهریار
نگر تا چه پیش آردش روزگار
-
چو همسایه آمد بخیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون
-
بشمشیرزد دست خونخوار مرد
جهانجوی چندی برو لابه کرد
-
بدو گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
-
چنین داد پاسخ که گرخواستی
چه کردم که بدکردن آراستی
-
بزد گردن مهتر نامدار
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
-
زخیمه بیاورد بیرون سرش
که آگه نبد زان سخن لشکرش
-
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی
-
چو از خون آن کشته بدنام شد
همی تاخت تا پیش بهرام شد
-
بدو گفت اینک سردشمنت
کجا بد سگالیده بد برتنت
-
که با لشکر آمد همی پیش تو
نبد آگه از رای کم بیش تو
-
بپرسید بهرام کین مرد کیست
بدین سربگیتی که خواهد گریست
-
بدو گفت آیین گشسب سوار
که آمد به جنگ از در شهریار
-
بدو گفت بهرام کین پارسا
بدان رفته بود از در پادشا
-
که با شاه ما را دهد آشتی
بخواب اندرون سرش برداشتی
-
تو باد افره یابی اکنون زمن
که بر تو بگریند زار انجمن
-
بفرمود داری زدن بر درش
نظاره بران لشکر و کشورش
-
نگون بخت را زنده بردار کرد
دل مرد بدکار بیدار کرد
-
سواران که آیین گشسب سوار
بیاورده بود از در شهریار
-
چوکار سپهبد بفرجام شد
زلشکر بسی پیش بهرام شد
-
بسی نیز نزدیک خسرو شدند
بمردانگی در جهان نو شدند
-
چنان شد که از بی شبانی رمه
پراگنده گردد به روز دمه
-
چوآگاهی آمد بر شهریار
ز آیین گشسب آنک بد نامدار
-
ز تنگی دربار دادن ببست
ندیدش کسی نیز بامی بدست
-
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
همی بود با دیدگان پر آب
-
بدربر سخن رفت چندی ز شاه
که پرده فروهشت از بارگاه
-
یکی گفت بهرام شد جنگجوی
بتخت بزرگی نهادست روی
-
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
همی سوی ایران گذارد سپاه
-
بماندند زان کار گردان شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت
-
چو در طیسفون برشد این گفتگوی
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
-
سربندگان پرشد از درد و کین
گزیدند نفرینش بر آفرین
-
سپاه اندکی بد بدرگاه بر
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
-
ببند وی و گستهم شد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
-
همه بستگان بند برداشتند
یکی را بران کار بگماشتند
-
کزان آگهی بازجوید که چیست
ز جنگ آوران بر در شاه کیست
-
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند
-
شکستند زندان و برشد خروش
بران سان که هامون برآید بجوش
-
بشهر اندرون هرک به دل شکری
بماندند بیچاره زان داوری
-
همی رفت گستهم و بندوی پیش
زره دار با لشکر و ساز خویش
-
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران بدرگاه رفتند گرم
-
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور بدرگاه شاه آمدند
-
که گر گشت خواهید با مایکی
مجویید آزرم شاه اندکی
-
که هرمز بگشتست از رای وراه
ازین پس مر اورا مخوانید شاه
-
بباد افره او بیازید دست
برو بر کنید آب ایران کبست
-
شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه اوشاه نو
-
وگر هیچ پستی کنید اندرین
شما را سپاریم ایران زمین
-
یکی گوشه ای بس کنیم ازجهان
بیک سو خرامیم باهمرهان
-
بگفتار گستهم یکسر سپاه
گرفتند نفرین بآرام شاه
-
که هرگز مبادا چنین تاجور
کجا دست یازد به خون پسر
-
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش
-
شدند اندرایوان شاهنشهی
به نزدیک آن تخت بافرهی
-
چوتاج از سرشاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند
-
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
-
ورا همچنان زنده بگذاشتند
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
-
چنینست کردار چرخ بلند
دل اندر سرای سپنجی مبند
-
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
براید بما بر سرای سپنج
-
اگر صد بود سال اگر صدهزار
گذشت آن سخن کآید اندر شمار
-
کسی کو خریدار نیکوشود
نگوید سخن تا بدی نشنود
آغاز داستان - قسمت ششم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-ششم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام