-
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
-
شب تیره و لشکری بی شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
-
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
-
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
-
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
-
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
-
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
-
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
-
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
-
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
-
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
-
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
-
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
-
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
-
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
-
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
-
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
-
گر ای دون که ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
-
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
-
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
-
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
-
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
-
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
-
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
-
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
-
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد
-
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
-
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
-
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی رنگ شد
-
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
-
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
-
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
-
گر ای دون که ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
-
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
-
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
-
فرستاده مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
-
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
-
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
-
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
-
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
-
من از خردگی را نده ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
-
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
-
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
-
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
-
که دیدار آن اژدها مرگ تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
-
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
-
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
-
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
-
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
-
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
-
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گرزی بدست
-
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
-
بیار است با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
-
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
-
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگان
-
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
-
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
-
که آمد فریبنده ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
-
همی بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
-
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
-
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
-
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
-
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
-
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
-
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
-
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
-
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
-
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
-
همی بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
-
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
-
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
-
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
-
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
-
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
-
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
-
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
-
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
-
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
-
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
-
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
-
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
-
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
-
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
-
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
-
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
-
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبنده تو مگر شیفتست
-
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
-
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
-
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
-
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
-
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی نیازی از بد کهتری
-
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
-
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
-
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
-
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
-
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
-
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
-
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
-
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
-
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
-
جهاندار بی سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
-
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
-
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
-
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
-
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
-
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
-
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
-
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
-
که بر نیزه ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
-
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
-
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
-
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
-
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
-
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
-
کنون نیزه من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
-
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
-
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
-
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
-
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
-
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
-
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
-
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
-
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
-
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
-
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
-
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
-
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
-
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
-
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
-
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
-
زمان داده ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
-
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
-
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
-
همی داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
-
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
-
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
-
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
-
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
-
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
-
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
-
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
-
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
-
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
-
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
-
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
-
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ ش دلیر
-
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی راه و بسته شدی
-
همی خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
-
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
-
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
-
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
-
همی گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
-
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
-
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
-
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
-
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
-
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
-
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
-
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
-
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
-
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
-
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
-
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست
-
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
-
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
-
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
-
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
-
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گرز دیرینه بود
-
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که درنی زدی آتش از سم اسب
-
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
-
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گرزداران زرین کلاه
-
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
-
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
-
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
-
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی بود خود در میان سپاه
-
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
-
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
-
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
-
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
-
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
-
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
-
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
-
بیامد بخراد بر زین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
-
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
-
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
-
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
-
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
-
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
-
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
-
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی گفت کای داور داد و پاک
-
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
-
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
-
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
-
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
-
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گرزه گاو پیکر بدست
-
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
-
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
-
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
-
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
-
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
-
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
-
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
-
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
-
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
-
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
-
چویک روی لشکر به هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
-
نگه کرد بهرام زان قلب گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
-
بیامد به نیزه سه تن را ز زین
نگون سار کرد و بزد بر زمین
-
همی گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
-
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
-
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
-
چنان لشکری رابه هم بردرید
درفش سپه دار شد ناپدید
-
و زان جایگه شد سوی قلب گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
-
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
-
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
-
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
-
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
-
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
-
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
-
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
-
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
-
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
-
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
-
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
-
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام داران و جنگ آوران
-
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
-
به جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
-
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
-
خدنگی که پیکانش یازد به خون
سه چوبه به خرطوم پیل اندرون
-
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
-
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
-
به پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
-
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
-
بخستند خرطوم پیلان به تیر
ز خون شد در و دشت چون آب گیر
-
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
-
چو پیل آن چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
-
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام کاری ببرد
-
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
-
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
-
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوه رزم جوی
-
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
-
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست
-
پر از آب شد دیده ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
-
نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند
-
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
-
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
-
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ های کهن
-
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
-
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی بود بر تخت زر با کلاه
-
و را دید برتازیی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ابر
-
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
-
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
-
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
-
چو آورد یال یلی رابه گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
-
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهره پشت اوی
-
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
-
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
-
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
-
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
-
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
-
برید آن سر شاه وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
-
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی سر به راه
-
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
-
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
-
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
-
بسی پیل بسپرد مردم به پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
-
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه
-
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
-
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان ها به غم خسته و تن به تیر
-
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
-
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
-
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه ای مانده اسبی به زین
-
همی گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
-
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
-
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
-
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه ای برگذشت
-
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
-
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
-
همی رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
-
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
-
سپهدار زان کار شد دردمند
همی گفت زار ای گو مستمند
-
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
-
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
-
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
-
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
-
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
-
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک سوام
-
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
-
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
-
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
-
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ ها را نکردم درست
-
به ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
-
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست وار
-
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
-
زمانی همی گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
-
زمانی همی گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
-
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
-
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی برش
-
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
-
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
-
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
-
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
-
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
-
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان ت مبادا گزند
-
همه شهر ایران به تو زنده اند
همه پهلوانان تو را بنده اند
-
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به تو زیردستان شوند ارجمند
-
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
-
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
-
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
-
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
آغاز داستان - قسمت سوم پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-سوم-پادشاهی-هرمزد-دوازده-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام