-
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
-
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
-
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
-
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
-
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
-
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
-
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
-
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
-
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
-
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
-
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
-
بجز کینه ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
-
-
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
-
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
-
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
-
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
-
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
-
همی گفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
-
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
-
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
-
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
-
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
-
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
-
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
-
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
-
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده ویادگیر
-
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
-
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
-
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
-
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
-
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
-
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
-
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
-
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
-
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
-
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
-
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
-
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
-
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانه پادشا
-
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
-
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
-
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
-
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
-
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
-
ستاره شمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
-
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
-
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
-
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
-
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
-
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
-
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
-
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
-
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
-
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
-
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
-
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
-
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
-
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
-
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
-
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
-
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
-
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
-
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
-
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
-
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
-
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
-
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
-
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
-
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
-
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی داشت این راستیها بیاد
-
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
-
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
-
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
-
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
-
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
-
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
-
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
-
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
-
ز اندیشه من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
-
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
-
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
-
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
-
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
-
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
-
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
-
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
-
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
-
شب تیره چون چادر مشک بوی
بیفگند وخورشید بنمود روی
-
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
گرانمایگان برگشادند راه
-
جهاندار بهرام را پیش خواند
به تخت از بر نامداران نشاند
-
بپرسید زان پس که با ساوه شاه
کنم آشتی گر فرستم سپاه
-
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
-
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن
-
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چوبیند که کام توآمد بزیر
-
گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمانبری ماند این داوری
-
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم گر بجنبم ز جای
-
چنین داد پاسخ که گر بدسگال
بپیچد سر از داد بهتر به فال
-
چه گفت آن گرانمایه نیک رای
که بیداد را نیست با داد جای
-
تو با دشمن بدکنش رزم جوی
که با آتش آب اندر آری به جوی
-
وگر خود دگرگونه باشد سخن
شهی نو گزیند سپهر کهن
-
چونیرو ببازوی خویش آوریم
هنر هرچ داریم پیش آوریم
-
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود
-
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
-
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
که بی جنگ پیچی ز بدخواه روی
-
چو بر دشمنان تیرباران کنیم
کمان را چو ابر بهاران کنیم
-
همان تیغ و گوپال چون صدهزار
شکسته شود درصف کارزار
-
چون پیروزی ما نیاید پدید
دل از نیک بختی نباید کشید
-
وزان پس بفرمان دشمن شویم
که بی هشو و بیجان و بیتن شویم
-
بکوشیم با گردش آسمان
اگر درمیانه سر آرد زمان
-
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
-
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند
-
ببهرام گفتند کاندر سخن
چو پرسد تو را بس دلیری مکن
-
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پیشه بستند راه
-
چنان چون تو گویی همی پیش شاه
که یارد بدن پهلوان سپاه
-
چنین گفت بهرام با مهتران
که ای نامداران و کندآوران
-
چو فرمان دهد نامبردار شاه
منم ساخته پهلوان سپاه
-
برفتند بیدار کارآگهان
هم آنگه بر شهریار جهان
-
سخنهای بهرام چندانک بود
بهر یک سراینده ده برفزود
-
شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
-
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگی سرش
-
هرآنکس که جست از یلان نام را
سپهبد همی خواند بهرام را
-
سپهبد بیامد بر شهریار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
-
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند
-
بدو گفت سالار لشکر تویی
بتو باز گردد بد و نیکویی
-
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
بفرمود تا پی او شد سپاه
-
گزین کرد ز ایرانیان لشکری
هرآنکس که بود از سران افسری
-
نبشتند نام ده و دو هزار
زره دار وبر گستوانور سوار
-
چهل سالگون را نبشتند نام
درم و برکم و بیش ازین شد حرام
-
سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود
-
یکی را کجا نام یل سینه بود
کجا سینه و دل پر از کینه بود
-
سرنامداران جنگیش کرد
که پیش صف آید به روز نبرد
-
بگرداند اسب و بگوید نژاد
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
-
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی روی اسب
-
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه
-
به پشت سپه بود همدان گشسب
کجا دم شیران گرفتی به اسب
-
به لشکر چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشن روان
-
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان
-
چوخواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان
-
شب تیره چون ناله کرنای
برآمد بجنبید یکسر ز جای
-
بران گونه رانید یکسر ستور
که گر خیزد اندر شب تیره هور
-
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
-
چوآگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
-
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد
-
همه گنجهای سلیح نبرد
به پارس و اهواز و در باز کرد
-
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
بشهر اندر آورد چندی گله
-
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
-
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده کارزار
-
شنیدی که با نامور ساوه شاه
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
-
هم از جنگ ترکان او روز کین
به آوردگه بر بلرزد زمین
-
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
زره دار و بر گستوانور سوار
-
بدین مایه مردم به روز نبرد
ندانم که چون خیزد این کار کرد
-
به جای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی ز انجمن
-
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر و راست گوی
-
شنیدستی آن داستان مهان
که در پیش بودند شاه جهان
-
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
-
برین داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا
-
که کاوس کی را بهاماوران
ببستند با لشکری بی کران
-
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد و سوار
-
بیاورد کاوس کی را ز بند
بران نامداران نیامد گزند
-
همان نیز گودرز کشوادگان
سرنامداران آزادگان
-
به کین سیاوش ده و دو هزار
بیاورد برگستوانور سوار
-
همان نیز پر مایه اسفندیار
بیاورد جنگی ده و دو هزار
-
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
ازان لشکر و دز برآورد گرد
-
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود
-
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
به جنگ آورد پیچد از کار زار
-
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
-
چهل ساله با آزمایش بود
به مردانگی در فزایش بود
-
بیاد آیدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک
-
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
-
زبهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را
-
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
-
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
-
چوبی آزمایش نیابد خرد
سرمایه کارها ننگرد
-
گر ای دون که ه پیروز گردد به جنگ
شود شاد وخندان وسازد درنگ
-
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش
-
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
-
بدو گفت رو جوشن کار زار
بپوش و ز ایوان به میدان گذار
-
سپهبد بیامد زنزدیک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
-
برافگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر بست پیچان کمند
-
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر
به میدان خرامید خود با وزیر
-
سپهبد بیامد به میدان شاه
بغلتید در خاک پیش سپاه
-
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
سپهبد ببوسید روی زمین
-
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
-
که در پیش رستم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
-
چو ببسود خندان ببهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد
-
به بهرام گفت آنک جدان من
همی خواندندش سر انجمن
-
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن روان
-
درفش ویست اینک داری بدست
که پیروزی بادی وخسروپرست
-
گمانم که تو رستم دیگری
به مردی و گردی و فرمانبری
-
برو آفرین کرد پس پهلوان
که پیروزگر باش و روشن روان
-
ز میدان بیامد بجای نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست
-
پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه
-
سپیده چو برزد سر از کوه بر
پدید آمد آن زرد رخشان سپر
-
سپهبد بیامد بایوان شاه
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
-
بدو گفت من بی بهانه شدم
بفر تو تاج زمانه شدم
-
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
-
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
-
نویسد به نامه درون نام اوی
رونده شود در جهان کام اوی
-
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر
جوانست و گوینده و یادگیر
-
بفرمود تا با سپهبد برفت
سپهبد سوی جنگ تازید تفت
-
بشد لشکر از کشور طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون
-
سپاهی خردمند و گرد و دلیر
سپهدار بیدار چون نره شیر
-
به موبد چنین گفت هرمز که مرد
دلیرست و شادان به دشت نبرد
-
ازان پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
-
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
-
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیزگفتار روشن روان
-
نباشد مگر شاد و پیروزگر
وزو دشمن شاه زیر و زبر
-
بترسم که او هم به فرجام کار
بپیچد سر از شاه پرودگار
-
همی درسخن بس دلیری نمود
به گفتار با شاه شیری نمود
-
بدو گفت هرمز که در پای زهر
میالای زهرای بداندیش دهر
-
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
-
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود به آفرین
-
چوموبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید
-
همی داشت اندر دل این شهریار
چنین تا بر آمد برین روزگار
-
ز درگه یکی راز داری بجست
که تا این سخن بازجوید درست
-
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی به من بر بخوان
-
بیامد سخنگوی پویان ز پس
نبود آگه از کار او هیچکس
-
که هم راهبر بود و هم فال گوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی
-
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند با نیزه پیش اندرون
-
به پیش آمدش سر فروشی به راه
ازو دور بد پهلوان سپاه
-
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
بروبر فراوان سرشسته داشت
-
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
-
همی راند تا نیزه برداشت راست
بینداخت آنرا بران سو که خواست
-
یکی اختری کرد زان سر به راه
کزین سان ببرم سر ساوه شاه
-
به پیش سپاهش به راه افگنم
همه لشکرش را بهم بر زنم
-
فرستاده شاه چون آن بدید
پی افگند فالی چنان چون سزید
-
چنین گفت کین مرد پیروزبخت
بیابد به فرجام زین رنج تخت
-
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
بپیچد سر از شاه و گردد درشت
-
بیامد برشاه و این را بگفت
جهاندار با درد وغم گشت جفت
-
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
-
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان پس پهلوان
-
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی
-
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
-
بگویم بتو هرچ آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند
-
فرستاده آمد بر پهلوان
بگفت آنچ بشنید مرد جوان
-
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
نخوانند باز ای خردمند شاه
-
زره بازگشتن بد آید بفال
به نیرو شود زین سخن بدسگال
-
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان کنم لشکر و کشورت
-
فرستاده آمد به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
-
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
همه رنج پوینده بی سودگشت
-
سپهدار شبگیر لشکر براند
بر ایشان همی نام یزدان بخواند
-
همی رفت تا کشور خوزیان
ز لشکر کسی را نیامد زیان
-
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی رفت پویان میان سپاه
-
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال
-
خروشان بیامد ببهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت
-
بهای جوالی همی داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم
-
کنون بستد ازمن سواری به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
-
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند نزد سپهبد دمان
-
ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهی که کردی سرت را ببرد
-
دوانش به پیش سراپرده برد
سرو دست و پایش شکستند خرد
-
میانش به خنجر به دو نیم کرد
بدو مرد بیداد را بیم کرد
-
خروشی برآمد ز پرده سرای
که ای نامداران پاکیزه رای
-
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدش فریادرس
-
میانش به خنجر کنم به دونیم
بخرید چیزی که باید بسیم
-
همی بود ز اندیشه هرمز به رنج
ازان لشکرساوه و پیل و گنج
-
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت
ز بهرام پر درد و تیمار گشت
-
روانش پر از غم دلش به دو نیم
همی داشتی زان به دل ترس و بیم
-
شب تیره بر زد سر از برج ماه
بخراد برزین چنین گفت شاه
-
که بر ساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و ز تاختن نغنوی
-
سپاهش نگه کن که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
-
بفرمود تا نامه پندمند
نبشتند نزدیک آن پر گزند
-
یکی نامه با هدیه شاهوار
که آن را نشاید گرفتن شمار
-
فرستاده را گفت سوی هری
همی رو چو پیدا شود لشکری
-
چنان دان که بهرام کنداورست
مپندار کان لشکری دیگرست
-
ازان راه نزدیک بهرام پوی
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
-
بگویش که من با نوید و خرام
بگسترد خواهم یکی خوب دام
-
نباید که پیدا شود راز تو
گر او بشنود نام و آواز تو
-
من او را بدامت فراز آورم
سخنهای چرب و دراز آورم
-
برآراست خراد برزین به راه
بیامد بران سو که فرمود شاه
-
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت
-
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
-
ورا دید بستود و بردش نماز
شنیده همی گفت با او به راز
-
بیفزود پیغامش از هر دری
بدان تا شود لشکر اندر هری
-
چوآمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب جویبار
-
طلایه بیامد ز لشکر به راه
بدیدند بهرام را با سپاه
-
طلایه بدید آن دلاور سپاه
بیامد دوان تا بر ساوه شاه
-
بگفت آنک با نامور مهتری
یکی لشکر آمد به دشت هری
-
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه
-
ز خیمه فرستاده را باز خواند
به تندی فراوان سخنها براند
-
بدو گفت کای ریمن پر فریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب
-
برفتی ز درگاه آن خوارشاه
بدان تا مرا دام سازی به راه
-
به جنگ آوری پارسی لشکری
زنی خیمه در مرغزار هری
-
چنین گفت خراد برزین به شاه
که پیش سپاه تو اندک سپاه
-
گر آید بزشتی گمانی مبر
که این مرزبانی بود بر گذر
-
وگر زینهاری یکی نامجوی
ز کشور سوی شاه بنهاد روی
-
ور ای دون که ه بازارگانی سپاه
بیاورد تا باشد ایمن به راه
-
که باشد که آرد بروی تو روی
ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
-
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
-
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
-
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
-
بدان گه که شب تیره تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی سپاه
-
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
-
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
-
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
-
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
-
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
-
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه
-
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
-
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
-
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
-
بپرسید و گفت از کجا رانده ای
کنون ایستاده چرا مانده ای
-
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
-
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
-
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
-
چو از لشکر ساوه شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
-
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
-
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
-
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
-
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
آغاز داستان - قسمت دوم پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-دوم-پادشاهی-هرمزد-دوازده-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)