-
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
-
کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز
-
همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
-
همی گفت کای پاک دادار هور
فزاینده دانش و فر و زور
-
همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا
-
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار
-
تو دانی که بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی
-
به بادافره این گناهم مگیر
توی آفریننده ماه و تیر
-
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
که رستم همی دیر شد سوی جنگ
-
بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان
-
ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی
-
یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد
-
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود
-
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
-
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی
-
نگون شد سر شاه یزدان پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست
-
گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
-
چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
-
تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم
-
من از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
-
به یک تیر برگشتی از کارزار
بخفتی بران باره نامدار
-
هم اکنون به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
-
هم انگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
-
زمانی همی بود تا یافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش
-
سر تیر بگرفت و بیرون کشید
همی پر و پیکانش در خون کشید
-
همانگه به بهمن رسید آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
-
بیامد به پیش پشوتن بگفت
که پیکار ما گشت با درد جفت
-
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک
دل ما ازین درد کردند چاک
-
برفتد هر دو پیاده دوان
ز پیش سپه تا بر پهلوان
-
بدیدند جنگی برش پر ز خون
یکی تیر پرخون به دست اندرون
-
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک
-
همی گشت بهمن به خاک اندرون
بمالید رخ را بدان گرم خون
-
پشوتن همی گفت راز جهان
که داند ز دین آوران و مهان
-
چو اسفندیاری که از بهر دین
به مردی برآهیخت شمشیر کین
-
جهان کرد پاک از بد بت پرست
به بد کار هرگز نیازید دست
-
به روز جوانی هلاک آمدش
سر تاجور سوی خاک آمدش
-
بدی را کزو هست گیتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد
-
فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز نبیند بد کارزار
-
جوانان گرفتندش اندر کنار
همی خون ستردند زان شهریار
-
پشوتن بروبر همی مویه کرد
رخی پر ز خون و دلی پر ز درد
-
همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمه شهریار
-
که کند این چنین کوه جنگی ز جای
که افگند شیر ژیان را ز پای
-
که کند این پسندیده دندان پیل
که آگند با موج دریای نیل
-
چه آمد برین تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بی گمان بد رسد
-
کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو
-
کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانایی و اختر و دین تو
-
چو کردی جهان را ز بدخواه پاک
نیامدت از پیل وز شیر باک
-
کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند ترا روزگار
-
که نفرین برین تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد
-
که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشن روان
-
بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید برو روزگار
-
که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه
-
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
-
مکن خویشتن پیش من بر تباه
چنین بود بهر من از تاج و گاه
-
تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال
-
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم
-
همان پاک زاده نیاکان ما
گزیده سرافراز و پاکان ما
-
برفتند و ما را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای
-
فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
-
که تا رای یزدان به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
-
چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی
-
زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز
-
امید من آنست کاندر بهشت
دل افروز من بدرود هرچ کشت
-
به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدین گز که دارم به مشت
-
بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چاره گر
-
فسونها و نیرنگها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت
-
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
-
چنین گفت کز دیو ناسازگار
ترا بهره رنج من آمد به کار
-
چنانست کو گفت یکسر سخن
ز مردی به کژی نیفگند بن
-
که تا من به گیتی کمر بسته ام
بسی رزم گردنکشان جسته ام
-
سواری ندیدم چو اسفندیار
زره دار با جوشن کارزار
-
چو بیچاره برگشتم از دست اوی
بدیدم کمان و بر و شست اوی
-
سوی چاره گشتم ز بیچارگی
بدادم بدو سر به یکبارگی
-
زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بینداختم
-
گر او را همی روز باز آمدی
مرا کار گز کی فراز آمدی
-
ازین خاک تیره بباید شدن
به پرهیز یک دم نشاید زدن
-
همانست کز گز بهانه منم
وزین تیرگی در فسانه منم
بدانست رستم که لابه به کار
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/بدانست-رستم-که-لابه-به-کار
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(38500 تومان)