-
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی با دانش و رای و کام
-
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
-
به نزد جهاندار دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت
-
ز خشکی خورش تنگ شد در جهان
میان کهان و میان مهان
-
ز روی هوا ابر شد ناپدید
به ایران کسی برف و باران ندید
-
مهان جهان بر در کیقباد
همی هر کسی آب و نان کرد یاد
-
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه
نماید شما را بامید راه
-
دوان اندر آمد بر شهریار
چنین گفت کای نامور شهریار
-
به گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ای دون که پاسخ دهی اندکی
-
قباد سراینده گفتش بگوی
به من تازه کن در سخن آبروی
-
بدو گفت آنکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید
-
یکی دیگری را بود پای زهر
گزیده نیابد ز تریاک بهر
-
سزای چنین مردگویی که چیست
که تریاک دارد درم سنگ بیست
-
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست این مرد تریاک دار
-
به خون گزیده ببایدش کشت
به درگاه چون دشمن آمد بمشت
-
چو بشنید برخاست از پیش شاه
بیامد به نزدیک فریادخواه
-
بدیشان چنین گفت کز شهریار
سخن کردم از هر دری خواستار
-
بباشید تا بامداد پگاه
نمایم شما را سوی داد راه
-
برفتند و شبگیر باز آمدند
شخوده رخ و پرگداز آمدند
-
چو مزدک ز در آن گره را بدید
ز درگه سوی شاه ایران دوید
-
چنین گفت کای شاه پیروزبخت
سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
-
سخن گفتم و پاسخش دادییم
به پاسخ در بسته بگشادییم
-
گر ای دون که دستور باشد کنون
بگوید سخن پیش تو رهنمون
-
بدو گفت برگوی و لب را مبند
که گفتار باشد مرا سودمند
-
چنین گفت کای نامور شهریار
کسی را که بندی ببند استوار
-
خورش بازگیرند زو تا بمرد
به بیچارگی جان و تن را سپرد
-
مکافات آنکس که نان داشت او
مرین بسته را خوار بگذاشت او
-
چه باشد بگوید مرا پادشا
که این مرد دانا بد و پارسا
-
چنین داد پاسخ که میکن بنش
که خونیست ناکرده بر گردنش
-
چو بشنید مزدک زمین بوس داد
خرامان بیامد ز پیش قباد
-
بدرگاه او شد به انبوه گفت
که جایی که گندم بود در نهفت
-
دهدی آن بتاراج در کوی و شهر
بدان تا یکایک بیابید بهر
-
دویدند هرکس که بد گرسنه
به تاراج گندم شدند از بنه
-
چه انبار شهری چه آن قباد
ز یک دانه گندم نبودند شاد
-
چو دیدند رفتند کارآگهان
به نزدیک بیدار شاه جهان
-
که تاراج کردند انبار شاه
به مزدک همی بازگردد گناه
-
قباد آن سخن گوی را پیش خواند
ز تاراج انبار چندی براند
-
چنین داد پاسخ کانوشه بدی
خرد را به گفتار توشه بدی
-
سخن هرچ بشنیدم از شهریار
بگفتم به بازاریان خوارخوار
-
به شاه جهان گفتم از مار و زهر
ازان کس که تریاک دارد به شهر
-
بدین بنده پاسخ چنین داد شاه
که تریاک دارست مرد گناه
-
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار
-
چو شد گرسنه نان بود پای زهر
به سیری نخواهد ز تریاک بهر
-
اگر دادگر باشی ای شهریار
به انبار گندم نیاید به کار
-
شکم گرسنه چند مردم بمرد
که انبار را سود جانش نبرد
-
ز گفتار او تنگ دل شد قباد
بشد تیز مغزش ز گفتار داد
-
وزان پس بپرسید و پاسخ شنید
دل و جان او پر ز گفتار دید
-
ز چیزی که گفتند پیغمبران
همان دادگر موبدان و ردان
-
به گفتار مزدک همه کژ گشت
سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
-
برو انجمن شد فروان سپاه
بسی کس ببی راهی آمد ز راه
-
همی گفت هر کو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود
-
نباید که باشد کسی برفزود
توانگر بود تار و درویش پود
-
جهان راست باید که باشد به چیز
فزونی توانگر چرا جست نیز
-
زن و خانه و چیز بخشیدنیست
تهی دست کس با توانگر یکیست
-
من این را کنم راست با دین پاک
شود ویژه پیدا بلند از مغاک
-
هران کس که او جز برین دین بود
ز یزدان وز منش نفرین بود
-
ببد هرک درویش با او یکی
اگر مرد بودند اگر کودکی
-
ازین بستدی چیز و دادی بدان
فرو مانده بد زان سخن بخردان
-
چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد
-
ورا شاه بنشاند بر دست راست
ندانست لشکر که موبد کجاست
-
بر او شد آنکس که درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
-
به گرد جهان تازه شد دین او
نیارست جستن کسی کین او
-
توانگر همی سر ز تنگی نگاشت
سپردی بدرویش چیزی که داشت
-
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد به نزدیک شاه
-
چنین گفت کز دین پرستان ما
همان پاکدل زیردستان ما
-
فراوان ز گیتی سران بردرند
فرود آوری گر ز در بگذرند
-
ز مزدک شنید این سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار داد
-
چنین گفت مزدک به پرمایه شاه
که این جای تنگست و چندان سپاه
-
همان نگنجند در پیش شاه
به هامون خرامد کندشان نگاه
-
بفرمود تا تخت بیرون برند
ز ایوان شاهی به هامون برند
-
به دشت آمد از مزدکی صدهزار
برفتند شادان بر شهریار
-
چنین گفت مزدک به شاه زمین
که ای برتر از دانش به آفرین
-
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن وراکی سزاست
-
یکی خط دستش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد
-
به پیچاند از راستی پنج چیز
که دانا برین پنج نفزود نیز
-
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز
به پنجم که گردد برو چیره آز
-
تو چون چیره باشی برین پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو
-
ازین پنج ما را زن و خواستست
که دین بهی در جهان کاستست
-
زن و خواسته باشد اندر میان
چو دین بهی را نخواهی زیان
-
کزین دو بود رشک و آز و نیاز
که با خشم و کین اندر آید براز
-
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان
-
چو این گفته شد دست کسری گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
-
ازو نامور دست بستد بخشم
به تندی ز مزدک بخوربید چشم
-
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
-
چنین گفت مزدک که این راه راست
نهانی نداند نه بر دین ماست
-
همانگه ز کسری بپرسید شاه
که از دین به بگذری نیست راه
-
بدو گفت کسری چو یابم زمان
بگویم که کژست یکسر گمان
-
چو پیدا شود کژی و کاستی
درفشان شود پیش تو راستی
-
بدو گفت مزدک زمان چندروز
همی خواهی از شاه گیتی فروز
-
ورا گفت کسری زمان پنج ماه
ششم را همه بازگویم به شاه
-
برین برنهادند و گشتند باز
بایوان بشد شاه گردن فراز
-
فرستاد کسری به هر جای کس
که داننده یی دید و فریادرس
-
کس آمد سوی خره اردشیر
که آنجا بد از داد هرمزد پیر
-
ز اصطخر مهرآذر پارسی
بیامد بدرگاه با یار سی
-
نشستند دانش پژوهان به هم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
-
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن
-
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
-
که اکنون فراز آمد آن روزگار
که دین بهی را کنم خواستار
-
گر ای دون که او را بود راستی
شود دین زردشت بر کاستی
-
پذیرم من آن پاک دین ورا
به جان برگزینم گزین ورا
-
چو راه فریدون شود نادرست
عزیز مسیحی و هم زند و است
-
سخن گفتن مزدک آید به جای
نباید به گیتی جزو رهنمای
-
ور ای دون که او کژ گوید همی
ره پاک یزدان نجوید همی
-
بمن ده ورا و آنک در دین اوست
مبادا یکی را به تن مغز و پوست
-
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرایین و بندوی و بهزاد را
-
وزان جایگه شد بایوان خویش
نگه داشت آن راست پیمان خویش
-
به شبگیر چون شید بنمود تاج
زمین شد به کردار دریای عاج
-
همی راند فرزند شاه جهان
سخن گوی با موبدان و ردان
-
به آیین به ایوان شاه آمدند
سخن گوی و جوینده راه آمدند
-
دلارای مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد
-
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
-
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته درمیان
-
چه داند پسر کش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر
-
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
-
که باشد که جوید در کهتری
چگونه توان یافتن مهتری
-
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
که شد کارجو بنده با شاه راست
-
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
-
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
-
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت
-
همه مردمان را به دوزخ بری
همی کار بد را ببد نشمری
-
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
-
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بی دین پرآزار گشت
-
پرآواز گشت انجمن سر به سر
که مزدک مبادا بر تاجور
-
همی دارد او دین یزدان تباه
مباد اندرین نامور بارگاه
-
ازان دین جهاندار بیزار شد
ز کرده سرش پر ز تیمار شد
-
به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشت آیین و راه
-
بدو گفت هر کو برین دین اوست
مبادا یکی را بتن مغز و پوست
-
بدان راه بد نامور صدهزار
به فرزند گفت آن زمان شهریار
-
که با این سران هرچ خواهی بکن
ازین پس ز مزدک مگردان سخن
-
به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
-
همی گرد بر گرد او کنده کرد
مرین مردمان را پراگنده کرد
-
بکشتندشان هم بسان درخت
زبر پی و زیرش سرآگنده سخت
-
به مزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو
-
درختان ببین آنک هر کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
-
بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور
-
همانگه که دید از تنش رفت هوش
برآمد به ناکام زو یک خروش
-
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
-
نگون بخت را زنده بردار کرد
سرمرد بی دین نگون سار کرد
-
ازان پس بکشتش بباران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر
-
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته
-
همی بود با شرم چندی قباد
ز نفرین مزدک همی کرد یاد
-
به درویش بخشید بسیار چیز
برآتشکده خلعت افگند نیز
-
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
-
ازان پس همه رای با او زدی
سخن هرچ گفتی ازو بشندی
-
ز شاهیش چون سال شد بر چهل
غم روز مرگ اندر آمد به دل
-
یکی نامه بنوشت پس بر حریر
بر آن خط شایسته خود بد دبیر
-
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارد ازو دین و هم زو هنر
-
بباشد همه بی گمان هرچ گفت
چه بر آشکار و چه اندر نهفت
-
سر پادشاهیش را کس ندید
نشد خوار هرکس که او را گزید
-
هر آنکس که بینید خط قباد
به جز پند کسری مگیرید یاد
-
به کسری سپردم سزاوار تخت
پس از مرگ ما او بود نیک بخت
-
که یزدان ازین پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
-
ز گفتار او هیچ مپراگنید
بدو شاد باشید و گنج آگنید
-
بران نامه بر مهر زرین نهاد
بر موبد رام بر زین نهاد
-
به هشتاد شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد
-
بمرد و جهان مردری ماند از اوی
شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی
-
تنش را بدیبا بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
-
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تاج شاهی و تخت مهی
-
نهادند بر تخت زر شاه را
ببستند تا جاودان راه را
-
چو موبد بپردخت از سوگ شاه
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه
-
بران انجمن نامه برخواندند
ولیعهد را شاد بنشاندند
-
چو کسری نشست از بر گاه نو
همی خواندندی ورا شاه نو
-
به شاهی برو آفرین خواندند
به سر برش گوهر برافشاندند
-
ورا نام کردند نوشین روان
که مهتر جوان بود و دولت جوان
-
به سر شد کنون داستان قباد
ز کسری کنم زین سپس نام یاد
-
همش داد بود و همش رای و نام
به داد و دهش یافته نام و کام
-
-
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند
-
بدان شادمانی و آن فر و زیب
چرا شد دل روشنت پرنهیب
-
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نبودم کهن
-
چنین سست گشتم ز نیروی شست
به پرهیز و با او مساو ایچ دست
-
دم اژدها دارد و چنگ شیر
بخاید کسی را که آرد بزیر
-
هم آواز رعدست و هم زور کرگ
به یک دست رنج و به یک دست مرگ
-
ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبر کند
-
گل ارغوان را کند زعفران
پس زعفران رنجهای گران
-
شود بسته بی بند پای نوند
وزو خوار گردد تن ارجمند
-
مرا در خوشاب سستی گرفت
همان سرو آزاد پستی گرفت
-
خروشان شد آن نرگسان دژم
همان سرو آزاده شد پشت خم
-
دل شاد و بی غم پر از درد گشت
چنین روز ما ناجوانمرد گشت
-
بدانگه که مردم شود سیر شیر
شتاب آورد مرگ و خواندش پیر
-
چل و هشت بد عهد نوشین روان
تو بر شست رفتی نمانی جوان
داستان مزدک با قباد
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/داستان-مزدک-با-قباد
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(90500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(90500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(90500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(90500 تومان)