-
چه گوید کنون مرد روشن روان
ز رای جهاندار نوشین روان
-
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشه مرگ شد شهریار
-
جهان راهمی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست
-
دگر کو بدرویش بر مهربان
بود راد و بی رنج روشن روان
-
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد وبینادل وشاه فش
-
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
جوانان با دانش و دلگشای
-
از ایشان خردمند و مهتر بسال
گرانمایه هرمزد بد بی همال
-
سر افراز و بادانش و خوب چهر
بر آزادگان بر بگسترده مهر
-
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان
-
نگه داشتندی به روز و به شب
اگر داستان را گشادی دو لب
-
ز کاری که کردی بدی با بهی
رسیدی بشاه جهان آگهی
-
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رازی همی داشتم در نهفت
-
ز هفتاد چون سالیان درگذشت
سر و موی مشکین چو کافور گشت
-
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
جهان رابباید یکی کدخدای
-
که بخشایش آرد به درویش بر
به بیگانه و مردم خویش بر
-
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
-
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
خردمند و دانا و ایزد پرست
-
وز ایشان بهرمزد یازان ترم
برای و بهوشش فرازان ترم
-
ز بخشایش و بخشش و راستی
نبینم همی در دلش کاستی
-
کنون موبدان و ردان را بخواه
کسی کو کند سوی دانش نگاه
-
بخوانیدش و آزمایش کنید
هنر بر هنر بر فزایش کنید
-
شدند اندران موبدان انجمن
زهر در پژوهنده و رای زن
-
جهانجوی هرمزد را خواندند
بر نامدارنش بنشاندند
-
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
-
چه دانی کزو جان پاک و خرد
شود روشن وکالبد برخورد
-
چنین داد پاسخ که دانش به است
که داننده برمهتران بر مه است
-
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی
-
دگر بردباری و بخشایشست
که تن را بدو نام و آرایشست
-
بپرسید کز نیکوی سودمند
بگو ازچه گردد چو گردد بلند
-
چنین داد پاسخ که آنک از نخست
بنیک و بد آزرم هرکس بجست
-
بکوشید تا بردل هرکسی
ازو رنج بردن نباشد بسی
-
چنین داد پاسخ که هرکس که داد
بداد از تن خود همو بود شاد
-
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان پاکدل مهتر خوب چهر
-
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست
بگویم تو بشمر یکایک بدست
-
سراسر همه پرسشم یادگیر
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
-
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
جوانمردی وداد دادن بسیچ
-
اگر یادگیری چنین بی گمان
گشادست برتو در آسمان
-
که چندین به گفتار بشتافتم
ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
-
جهاندار آموزگار تو باد
خرد جوشن و بخت یار تو باد
-
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد
توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
-
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند
-
ببخشایش دل سزاوار کیست
که بر درد او بر بباید گریست
-
ز کردار نیکی پشیمان کراست
که دل بر پشیمانی او گواست
-
سزاکیست کو را نکوهش کنیم
ز کردار او چون پژوهش کنیم
-
ز گیتی کجا بهتر آید گریز
که خیزد از آرام او رستخیز
-
بدین روزگار از چه باشیم شاد
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
-
زمانه که او را بباید ستود
کدامست وما از چه داریم سود
-
گرانمایه تر کیست از دوستان
کز آواز او دل شود بوستان
-
کرا بیشتر دوست اندر جهان
که یابد بدو آشکار ونهان
-
همان نیز دشمن کرا بیشتر
که باشد برو بر بداندیش تر
-
سزاوار آرام بودن کجاست
که دارد جهاندار ازو پشت راست
-
ز گیتی زیانکارتر کارچیست
که بر کرده خود بباید گریست
-
ز چیزی که مردم همی پرورد
چه چیزیست کان زودتر بگذرد
-
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
کدامست کش مهر وآزرم نیست
-
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
دل دوستانرا پر آزار کیست
-
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد
همان بد ز گفتار خویش آورد
-
بیک روز تا شب برآمد ز کوه
ز گفتار دانا نیامد ستوه
-
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سرمهتران تیره از خیرگی
-
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه
همی کرد خامش بپاسخ نگاه
-
گرانمایه هرمزد برپای خاست
یکی آفرین کرد بر شاه راست
-
که از شاه گیتی مبادا تهی
همی باد بر تخت شاهنشهی
-
مبادا که بی تو ببینیم تاج
گر آیین شاهی وگر تخت عاج
-
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
گزند تو را چرخ تریاک باد
-
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم
-
ز فرزند پرسید دانا سخن
وزو بایدم پاسخ افگند بن
-
به فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل
-
اگر مهربان باشد او بر پدر
به نیکی گراینده و دادگر
-
دگر آنک بر جای بخشایست
برو چشم را جای پالایشست
-
بزرگی که بختش پراگنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
-
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسایی برو پادشاست
-
دگر هر که با مردم ناسپاس
کند نیکویی ماند اندر هراس
-
هران کس که نیکی فرامش کند
خرد رابکوشد که بیهش کند
-
دگر گفت ازآرام راه گریز
گرفتن کجا خوبتر از ستیز
-
به شهری که بیداد شد پادشا
ندارد خردمند بودن روا
-
ز بیدادگر شاه باید گریز
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
-
چه گوید که دانی که شادی بدوست
برادر بود با دلارام دوست
-
دگر آنک پرسد ز کار زمان
زمانی کزو گم شود بدگمان
-
روا باشد ار چند بستایدش
هم اندر ستایش بیفزایدش
-
دگر آنک پرسید ازمرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست
-
توانگر بود چادر او بپوش
چو درویش باشد تو با او بکوش
-
کسی کو فروتن تر و رادتر
دل دوستانش بدو شادتر
-
دگر آنک پرسد که دشمن کراست
کزو دل همیشه بدرد و بلاست
-
چوگستاخ باشد زبانش ببد
ز گفتار او دشمن آید سزد
-
دگر آنک پرسید دشوار چیست
بی آزار را دل پر آواز کیست
-
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
یکی زندگانی بود چون کبست
-
دگر آنک گوید گوا کیست راست
که جان وخرد برگوا برگواست
-
به از آزمایش ندیدم گوا
گوای سخنگوی و فرمانروا
-
زیانکارتر کار گفتی که چیست
که فرجام ازان بد بباید گریست
-
چوچیره شود بر دلت بر هوا
هوا بگذرد همچو باد هوا
-
پشیمانی آرد بفرجام سود
گل آرزو را نشاید بسود
-
دگر آنک گوید که گردان ترست
که چون پای جویی بدستت سرست
-
چنین دوستی مرد نادان بود
سرشتش بدو رای گردان بود
-
دگر آنک گوید ستمکاره کیست
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
-
چوکژی کند مرد بیچاره خوان
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
-
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
ستمکاره ای خوانمش بی فروغ
-
تباهی که گفتی ز گفتار کیست
پرآزارتر درد آزار کیست
-
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد
دل هوشیاران کند پر ز درد
-
بپرسید دانا که عیب از چه بیش
که باشد پشیمان ز گفتار خویش
-
هرآنکس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
-
بگاهی که تنها بود در نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت
-
هم اندر زمان چون گشاید سخن
به پیش آرد آن لافهای کهن
-
خردمند و گر مردم بی هنر
کس از آفرنیش نیابد گذر
-
چنین بود تا بود دوران دهر
یکی زهر یابد یکی پای زهر
-
همه پرسش این بود و پاسخ همین
که برشاه باد از جهان آفرین
-
زبانها بفرمانش گوینده باد
دل راد او شاد و جوینده باد
-
شهنشاه کسری ازو خیره ماند
بسی آفرین کیانی بخواند
-
ز گفتار او انجمن شاد شد
دل شهریار از غم آزاد شد
-
نبشتند عهدی بفرمان شاه
که هرمزد را داد تخت و کلاه
-
چوقرطاس رومی شد از باد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
-
به موبد سپردند پیش ردان
بزرگان و بیدار دل بخردان
-
جهان را نمایش چو کردار نیست
نهانش جز از رنج وتیمار نیست
-
اگر تاج داری اگر گرم و رنج
همان بگذری زین سرای سپنج
-
بپیوستم این عهد نوشین روان
به پیروزی شهریار جوان
-
یکی نامه شهریاران بخوان
نگر تاکه باشد چو نوشین روان
-
برای و بداد و ببزم و به جنگ
چو روزش سرآمد نبودش درنگ
-
توای پیر فرتوت بی توبه مرد
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
-
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روانرا ز توبه تو برتافتی
-
چه گفت آن سراینده سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد
-
سخنهای هرمزد چون شد ببن
یکی نو پی افگند موبد سخن
-
هم آواز شد رایزن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر
-
دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان
-
سرنامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کین پند پور قباد
-
بدان ای پسر کین جهان بی وفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
-
هرآنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر
-
همه شادمانی بمانی به جای
بباید شدن زین سپنجی سرای
-
چو اندیشه رفتن آمد فراز
برخشنده روز و شب دیریاز
-
بجستیم تاج کیی را سری
که بر هر سری باشد او افسری
-
خردمند شش بود ما را پسر
دل فروز و بخشنده و دادگر
-
تو را برگزیدم که مهتر بدی
خردمند و زیبای افسر بدی
-
بهشتاد بر بود پای قباد
که در پادشاهی مرا کرد یاد
-
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
تو راکردم اندر جهان شهریار
-
جز آرام وخوبی نجستم برین
که باشد روان مرا آفرین
-
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار
-
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
-
به پاداش نیکی بیابی بهشت
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
-
نگر تا نباشی به جز بردبار
که تندی نه خوب آید از شهریار
-
جهاندار وبیدار و فرهنگ جوی
بماند همه ساله با آبروی
-
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد
چوگردی شود بخت را روی زرد
-
دل ومغز را دور دار از شتاب
خرد را شتاب اندرآرد به خواب
-
به نیکی گرای و به نیکی بکوش
بهرنیک و بد پند دانا نیوش
-
نباید که گردد بگرد تو بد
کزان بد تو را بی گمان بد رسد
-
همه پاک پوش و همه پاک خور
همه پندها یادگیر از پدر
-
ز یزدان گشای و به یزدان گرای
چو خواهی که باشد تو را رهنمای
-
جهان را چو آباد داری بداد
بود تخت آباد و دهر از تو شاد
-
چو نیکی نمایند پاداش کن
ممان تا شود رنج نیکی کهن
-
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
-
بهرکار با مرد دانا سگال
به رنج تن از پادشاهی منال
-
چویابد خردمند نزد تو راه
بماند بتو تاج و تخت و کلاه
-
هرآنکس که باشد تو را زیردست
مفرمای در بی نوایی نشست
-
بزرگان وآزادگان را بشهر
ز داد تو باید که یابند بهر
-
ز نیکی فرومایه را دور دار
به بیدادگر مرد مگذار کار
-
همه گوش ودل سوی درویش دار
همه کار او چون غم خویش دار
-
ور ای دونک دشمن شود دوستدار
تو در بوستان تخم نیکی بکار
-
چو از خویشتن نامور داد داد
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
-
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار
-
که گر پند ما را شوی کاربند
همیشه بماند کلاهت بلند
-
که نیکی دهش نیک خواه تو باد
همه نیکی اندر پناه تو باد
-
مبادت فراموش گفتار من
اگر دور مانی ز دیدار من
-
سرت سبز باد و دلت شادمان
تنت پاک و دور از بد بدگمان
-
همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد
-
چو من بگذرم زین جهان فراخ
برآورد باید یکی خوب کاخ
-
بجای کزو دور باشد گذر
نپرد بدو کرکس تیزپر
-
دری دور برچرخ ایوان بلند
ببالا برآورده چون ده کمند
-
نبشته برو بارگاه مرا
بزرگی و گنج و سپاه مرا
-
فراوان ز هر گونه افگندنی
هم از رنگ و بوی و پراگندنی
-
بکافور تن را توانگر کنید
زمشک از بر ترگم افسر کنید
-
ز دیبای زربفت پرمایه پنج
بیارید ناکار دیده ز گنج
-
بپوشید برما به رسم کیان
بر آیین نیکان ما در میان
-
بسازید هم زین نشان تخت عاج
بر آویخته ازبر عاج تاج
-
همان هرچه زرین به پیش اندرست
اگر طاس و جامست اگر گوهرست
-
گلاب و می و زعفران جام بیست
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
-
نهاده ز دست چپ و دست راست
ز فرمان فزونی نباید نه کاست
-
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر افگنده کافور و مشک
-
ازان پس برآرید درگاه را
نباید که بیند کسی شاه را
-
چو زین گونه بد کار آن بارگاه
نیابد بر ما کسی نیز راه
-
ز فرزند وز دوده ارجمند
کسی کش ز مرگ من آید گزند
-
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه
-
سزد گر هرآنکو بود پارسا
بگرید برین نامور پادشا
-
ز فرمان هرمزد برمگذرید
دم خویش بی رای او مشمرید
-
فراوان بران نامه هرکس گریست
پس از عهد یک سال دیگر بزیست
-
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش بزنهار دار
-
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه
بیارایم و برنشانم بگاه
وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری - قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/وفات-یافتن-قیصر-روم-و-رزم-کسری-قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(91000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(91000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(91000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(91000 تومان)