-
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد به پالود خواب
-
دو بیهوده را دل بدان کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم
-
برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده سرای
-
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید
پر از مهر دل پیش ایشان دوید
-
برفتند با او به خیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
-
بدو گفت تور ار تو از ماکهی
چرا برنهادی کلاه مهی
-
ترا باید ایران و تخت کیان
مرا بر در ترک بسته میان
-
برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زیر گنج
-
چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد
-
نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
-
چو از تور بشنید ایرج سخن
یکی پاکتر پاسخ افگند بن
-
بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی
-
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
-
بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست
-
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
-
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
-
سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین
-
مرا با شما نیست ننگ و نبرد
روان را نباید برین رنجه کرد
-
زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز دیدارتان
-
جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردن کشی دین من
-
چو بشنید تور از برادر چنین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
-
نیامدش گفتار ایرج پسند
نبد راستی نزد او ارجمند
-
به کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
-
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر بدست
-
بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ایرج به جان زینهار
-
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای
نه شرم از پدر خود همینست رای
-
مکش مر مراکت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار
-
مکن خویشتن را ز مردم کشان
کزین پس نیابی ز من خودنشان
-
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توشه ای
-
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر
-
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
-
سخن را چو بشنید پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد
-
یکی خنجر آبگون برکشید
سراپای او چادر خون کشید
-
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش
-
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی
-
روان خون از آن چهره ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان
-
جهانا بپروردیش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زینهار
-
نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
-
سر تاجور ز آن تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
-
بیاگند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهان بخش پیر
-
چنین گفت کاینت سر آن نیاز
که تاج نیاگان بدو گشت باز
-
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سایه گستر نیازی درخت
-
برفتند باز آن دو بیداد شوم
یکی سوی ترک و یکی سوی روم
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/چو-برداشت-پرده-ز-پیش-آفتاب
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(21500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(21500 تومان)