-
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر
-
کمندی به فتراک زین بر ببست
بران باره پیل پیکر نشست
-
بفرمود تا شد زواره برش
فراوان سخن راند از لشکرش
-
بدو گفت رو لشکر آرای باش
بر کوهه ریگ بر پای باش
-
بیامد زواره سپه گرد کرد
به میدان کار و به دشت نبرد
-
تهمتن همی رفت نیزه به دست
چو بیرون شد از جایگاه نشست
-
سپاهش برو خواندند آفرین
که بی تو مباد اسپ و گوپال و زین
-
همی رفت رستم زواره پسش
کجا بود در پادشاهی کسش
-
بیامد چنان تا لب هیرمند
همه دل پر از باد و لب پر ز پند
-
سپه با برادر هم آنجا بماند
سوی لشکر شاه ایران براند
-
چنین گفت پس با زواره به راز
که مردیست این بدرگ دیوساز
-
بترسم که بااو نیارم زدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن
-
تو اکنون سپه را هم ایدر بدار
شوم تا چه پیش آورد روزگار
-
اگر تند یابمش هم زان نشان
نخواهم ز زابلستان سرکشان
-
به تنها تن خویش جویم نبرد
ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد
-
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد
-
گذشت از لب رود و بالا گرفت
همی ماند از کار گیتی شگفت
-
خروشید کای فرخ اسفندیار
هماوردت آمد برآرای کار
-
چو بشنید اسفندیار این سخن
ازان شیر پرخاشجوی کهن
-
بخندید و گفت اینک آراستم
بدانگه که از خواب برخاستم
-
بفرمود تا جوشن و خود اوی
همان ترکش و نیزه جنگجوی
-
ببردند و پوشید روشن برش
نهاد آن کلاه کیی بر سرش
-
بفرمود تا زین بر اسپ سیاه
نهادند و بردند نزدیک شاه
-
چو جوشن بپوشید پرخاشجوی
ز زور و ز شادی که بود اندر اوی
-
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ز خاک سیاه اندر آمد به زین
-
بسان پلنگی که بر پشت گور
نشیند برانگیزد از گور شور
-
سپه در شگفتی فروماندند
بران نامدار آفرین خواندند
-
همی شد چو نزد تهمتن رسید
مر او را بران باره تنها بدید
-
پس از بارگی با پشوتن بگفت
که ما را نباید بدو یار و جفت
-
چو تنهاست ما نیز تنها شویم
ز پستی بران تند بالا شویم
-
بران گونه رفتند هر دو به رزم
تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
-
چو نزدیک گشتند پیر و جوان
دو شیر سرافراز و دو پهلوان
-
خروش آمد از باره هر دو مرد
تو گفتی بدرید دشت نبرد
-
چنین گفت رستم به آواز سخت
که ای شاه شادان دل و نیک بخت
-
ازین گونه مستیز و بد را مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
-
اگر جنگ خواهی و خون ریختن
برین گونه سختی برآویختن
-
بگو تا سوار آورم زابلی
که باشند با خنجر کابلی
-
برین رزمگه شان به جنگ آوریم
خود ایدر زمانی درنگ آوریم
-
بباشد به کام تو خون ریختن
ببینی تگاپوی و آویختن
-
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که چندین چه گویی چنین نابکار
-
ز ایوان به شبگیر برخاستی
ازین تند بالا مرا خواستی
-
چرا ساختی بند و مکر و فریب
همانا بدیدی به تنگی نشیب
-
چه باید مرا جنگ زابلستان
وگر جنگ ایران و کابلستان
-
مبادا چنین هرگز آیین من
سزا نیست این کار در دین من
-
که ایرانیان را به کشتن دهم
خود اندر جهان تاج بر سر نهم
-
منم پیشرو هرک جنگ آیدم
وگر پیش جنگ نهنگ آیدم
-
ترا گر همی یار باید بیار
مرا یار هرگز نیاید به کار
-
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت خندان بود
-
توی جنگجوی و منم جنگخواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه
-
ببینیم تا اسپ اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
-
وگر باره رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی
-
نهادند پیمان دو جنگی که کس
نباشد بران جنگ فریادرس
-
نخستین به نیزه برآویختند
همی خون ز جوشن فرو ریختند
-
چنین تا سنانها به هم برشکست
به شمشیر بردند ناچار دست
-
به آوردگه گردن افراختند
چپ و راست هر دو همی تاختند
-
ز نیروی اسپان و زخم سران
شکسته شد آن تیغهای گران
-
چو شیران جنگی برآشوفتند
پر از خشم اندامها کوفتند
-
همان دسته بشکست گرز گران
فروماند از کار دست سران
-
گرفتند زان پس دوال کمر
دو اسپ تگاور فروبرده سر
-
همی زور کرد این بران آن برین
نجنبید یک شیر بر پشت زین
-
پراگنده گشتند ز آوردگاه
غمی گشته اسپان و مردان تباه
-
کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاک چاک
چو شد روز رستم بپوشید گبر
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/چو-شد-روز-رستم-بپوشید-گبر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(31000 تومان)