-
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
-
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
-
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
-
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
-
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
-
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
-
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
-
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
-
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
-
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
-
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
-
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
-
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
-
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
-
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
-
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی