-
کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود
-
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را
-
که کجا غایب کنم این کشته را
این به خون و خاک در آغشته را
-
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز می آمد چنان
-
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
-
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
-
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علم ناک
-
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
-
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی می کند هر سو نظر
-
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
-
جان که او دنباله زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
-
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
-
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
-
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
می دمد در مسجد اقصای تو
-
تو سلیمان وار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
-
زانک حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
-
در زمین گر نیشکر ور خود نیست
ترجمان هر زمین نبت ویست
-
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
-
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
-
ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد
می گریزد نکته ها از دل چو دزد
-
جنبش هر کس به سوی جاذبست
جذب صدق نه چو جذب کاذبست
-
می روی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آنکت می کشد
-
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش می بین مهارت را مبین
-
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
-
گبر دیدی کو پی سگ می رود
سخره دیو ستنبه می شود
-
در پی او کی شدی مانند حیز
پی خود را واکشیدی گبر نیز
-
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی
-
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
-
ور بخوردی کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی
-
پس ستون این جهان خود غفلتست
چیست دولت کین دوادو با لتست
-
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
-
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدست
-
زان همی تانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
-
همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شدست از تو نهان
-
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
-
حال که آخر زو پشیمان می شوی
گر بود این حال اول کی دوی
-
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
-
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
-
این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست
-
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان تر شوی
-
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
-
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
-
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است
-
گر همی دانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین به دست
-
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
-
چون ز ترک فکر این عاجز شدی
از گناه آنگاه هم عاجز بدی
-
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست
عاجزی را باز جو کز جذب کیست
-
عاجزی بی قادری اندر جهان
کس ندیدست و نباشد این بدان
-
همچنین هر آرزو که می بری
تو ز عیب آن حجابی اندری
-
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
-
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا
-
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
-
ای خدای رازدان خوش سخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
-
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
-
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
-
قاعده هر روز را می جست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
-
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی