-
گفت ما اول فرشته بوده ایم
راه طاعت را بجان پیموده ایم
-
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
-
پیشه اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
-
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن
-
ما هم از مستان این می بوده ایم
عاشقان درگه وی بوده ایم
-
ناف ما بر مهر او ببریده اند
عشق او در جان ما کاریده اند
-
روز نیکو دیده ایم از روزگار
آب رحمت خورده ایم اندر بهار
-
نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست
-
ای بسا کز وی نوازش دیده ایم
در گلستان رضا گردیده ایم
-
بر سر ما دست رحمت می نهاد
چشمه های لطف از ما می گشاد
-
وقت طفلی ام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او
-
از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او
-
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود
-
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم
-
اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست
-
از برای لطف عالم را بساخت
ذره ها را آفتاب او نواخت
-
فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست
-
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
-
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
-
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست آلودی کنند
-
نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم
-
چند روزی که ز پیشم رانده ست
چشم من در روی خوبش مانده ست
-
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
-
من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست
-
لطف سابق را نظاره می کنم
هرچه آن حادث دو پاره می کنم
-
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
-
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
-
هست شرط دوستی غیرت پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
-
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
-
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
-
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
-
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
-
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
-
هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست
-
خود اگر کفرست و گر ایمان او
دست باف حضرتست و آن او