-
آن دقوقی رحمت الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
-
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی خبر از راه حیران در اله
-
پا برهنه می روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ
-
تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می رود عاشق یقین
-
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل نواز
-
آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست
-
تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل
نه بگامی بود نه منزل نه نقل
-
سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
-
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می رود بی چون نهان در شکل چون
-
گفت روزی می شدم مشتاق وار
تا ببینم در بشر انوار یار
-
تا ببینم قلزمی در قطره ای
آفتابی درج اندر ذره ای
-
چون رسیدم سوی یک ساحل بگام
بود بیگه گشته روز و وقت شام