-
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
-
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم مند
-
ناله گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمه ایشان کنیم
-
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
-
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
-
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
-
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
-
داشت طغیانشان ترا در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
-
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
-
که آن شهی که می ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
-
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
-
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
-
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه ای تو مستجیز
-
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می کند
-
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
-
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی ترا سیلی زدی
-
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو
-
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
-
قرب بی چونست عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
-
قرب بی چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را
-
نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
-
وقت خواب و مرگ از وی می رود
وقت بیداری قرینش می شود
-
از چه ره می آید اندر اصبعت
که اصبعت بی او ندارد منفعت
-
نور چشم و مردمک در دیده ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت
-
عالم خلقست با سوی و جهات
بی جهت دان عالم امر و صفات
-
بی جهت دان عالم امر ای صنم
بی جهت تر باشد آمر لاجرم
-
بی جهت بد عقل و علام البیان
عقل تر از عقل و جان تر هم ز جان
-
بی تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی چون ای عمو
-
زانک فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
-
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
-
پی پیاپی می بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
-
این تعلق را خرد چون ره برد
بسته فصلست و وصلست این خرد
-
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
-
آنک در ذاتش تفکر کردنیست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
-
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
-
هر یکی در پرده ای موصول خوست
وهم او آنست که آن خود عین هوست
-
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
-
وانکه اندر وهم او ترک ادب
بی ادب را سرنگونی داد رب
-
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می رود پندارد او کو هست چیر
-
زانک حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
-
در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
-
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
-
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برونست آن بیان