-
گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
-
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
-
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
-
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
-
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
-
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
-
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد
-
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
-
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
-
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
-
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
-
جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ
-
هان مخسپ ای کاهل بی اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه دار
-
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
-
جبر و خفتن درمیان ره زنان
مرغ بی هنگام کی یابد امان
-
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
-
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
-
زانک بی شکری بود شوم و شنار
می برد بی شکر را در قعر نار
-
گر توکل می کنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن