-
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
-
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست
-
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
-
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
-
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
-
پس خزانه صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
-
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بی اصل و سند
-
لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق
-
سستی او هست چون سستی مست
که اندر آن سستیش رشک رستمست
-
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره ش در شعاع نور شوق
-
وآنک آنش نیست باغ بی ثمر
که خزانش می کند زیر و زبر
-
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بی مغز آمده چون تل کاه
-
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حله ها گردد جدا
-
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتالست هین ای ممتحن
-
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش می راند از خود جرم چیست
-
جرم آنک زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک منست
-
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانه چین
-
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
-
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
-
باز می گردند چون استارها
نور آن خورشید ازین دیوارها
-
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
-
آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشیدست از شیشه سه رنگ
-
شیشه های رنگ رنگ آن نور را
می نمایند این چنین رنگین بما
-
چون نماند شیشه های رنگ رنگ
نور بی رنگت کند آنگاه دنگ
-
خوی کن بی شیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
-
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
-
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نی فتا
-
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
-
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدست آن حسن از کافر بری
-
امت الکفران اضل اعمالهم
امت الایمان اصلح بالهم
-
گم شد از بی شکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
-
خویشی و بی خویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
-
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کامست از هر کام ران
-
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مریشان راست دولت در قفا
-
دولت رفته کجا قوت دهد
دولت آینده خاصیت دهد
-
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
-
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
-
جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت
-
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
-
ای اجل وی ترک غارت ساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
-
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زانک منعم گشته اند از رخت جان
-
صوفییم و خرقه ها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
-
ما عوض دیدیم آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
-
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمه کوثر زدیم
-
آنچ کردی ای جهان با دیگران
بی وفایی و فن و ناز گران
-
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
-
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
-
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
-
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
-
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
-
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست
-
در عدم هستی برادر چون بود
ضد اندر ضد چون مکنون بود