-
جان بسی کندی و اندر پرده ای
زانک مردن اصل بد ناورده ای
-
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی کمال نردبان نایی به بام
-
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
-
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود
-
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
-
من آخر اصل دان کو طارقست
کشتی وسواس و غی را غارقست
-
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چونک مستغرق شود
-
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
-
تا نگشتند اختران ما نهان
دانک پنهانست خورشید جهان
-
گرز بر خود زن منی در هم شکن
زانک پنبه گوش آمد چشم تن
-
گرز بر خود می زنی خود ای دنی
عکس تست اندر فعالم این منی
-
عکس خود در صورت من دیده ای
در قتال خویش بر جوشیده ای
-
هم چو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
-
نفی ضد هست باشد بی شکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
-
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بی دام نیست
-
بی حجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
-
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
-
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومیی شد صبغت زنگی سترد
-
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
-
مصطفی زین گفت کای اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو
-
می رود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
-
جانش را این دم به بالا مسکنیست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
-
زانک پیش از مرگ او کردست نقل
این بمردن فهم آید نه به عقل
-
نقل باشد نه چو نقل جان عام
هم چو نقلی از مقامی تا مقام
-
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مرده ای را می رود ظاهر چنین
-
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
-
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
-
پس محمد صد قیامت بود نقد
زانک حل شد در فنای حل و عقد
-
زاده ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
-
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند
-
با زبان حال می گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسید کسی
-
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
-
هم چنانک مرده ام من قبل موت
زان طرف آورده ام این صیت و صوت
-
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرطست این
-
تا نگردی او ندانی اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
-
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
-
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
-
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
-
در همه عالم اگر مرد و زنند
دم به دم در نزع و اندر مردنند
-
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
-
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
-
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل ترا
-
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
-
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
-
ور نیاری خشک بر عجزی مه ایست
دانک با عاجز گزیده معجزیست
-
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
-
پس تضرع کن کای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست
-
سخت تر افشرده ام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
-
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی و بت گر بوده ام
-
یاد صنعت فرض تر یا یاد مرگ
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
-
سالها این مرگ طبلک می زند
گوش تو بیگاه جنبش می کند
-
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
-
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
-
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان در یافتی