-
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
-
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
-
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
-
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و هم سفره پیش هم دگر
-
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بی نماز
-
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
-
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
-
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
-
چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
-
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
-
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
-
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر می گشاد
-
آن طرف که بود اشک و آه او
چونک فرصت یافت باشد راه او
-
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن
-
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و گشی
-
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروانسرا از بیم برف
-
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
-
چون بتابد تف آن خورشید جشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
-
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
-
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیه شان آورد حلوا مقبلی
-
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
-
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنک در ثوابش بود امل
-
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
-
الضیافت للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
-
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
-
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
-
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
-
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
-
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
-
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
-
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
-
پس بدو گفتند زین حکمت گری
قصد تو آن است تا تنها خوری
-
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
-
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
-
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فی النار از خبر
-
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
-
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
-
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
-
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بی نوایی بگذرد
-
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعت اصحابنا
-
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
-
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
-
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضل جو
-
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
-
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
-
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
-
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچ دید او دوش گو آور به پیش
-
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
-
آنک اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
-
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
-
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
-
پس جهود آورد آنچ دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
-
گفت در ره موسی ام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
-
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سه مان گشتیم ناپیدا ز نور
-
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
-
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
-
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
-
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونک نور حق درو نفاخ شد
-
وصف هیبت چون تجلی زد برو
می سکست از هم همی شد سو به سو
-
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ هم چو سم
-
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمه دارو برون آمد معین
-
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
-
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
-
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
-
لیک زیر پای موسی هم چو یخ
می گدازید او نماندش شاخ و شخ
-
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
-
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
-
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
-
چون عصا و خرقه او خرقه شان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
-
جمله کفها در دعا افراخته
نغمه ارنی به هم در ساخته
-
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
-
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد
-
باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
-
حلقه دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
-
زین نسق می گفت آن شخص جهود
بس جهودی که آخرش محمود بود
-
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
-
چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یک باره رو
-
بعد از ان ترسا در آمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
-
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
-
خود عجب های قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
-
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/حکایت-آن-سه-مسافر-مسلمان-و-ترسا-و-جهود-و-آن-کی-به-منزل-قوتی-یافتن
دامن کشان
- دامن کشان
- آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام