-
آن یکی بودش به کف در چل درم
هر شب افکندی یکی در آب یم
-
تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در تانی درد جان کندن دراز
-
با مسلمانان بکر او پیش رفت
وقت فر او وا نگشت از خصم تفت
-
زخم دیگر خورد آن را هم ببست
بیست کرت رمح و تیر از وی شکست
-
بعد از آن قوت نماند افتاد پیش
مقعد صدق او ز صدق عشق خویش
-
صدق جان دادن بود هین سابقوا
از نبی برخوان رجال صدقوا
-
این همه مردن نه مرگ صورتست
این بدن مر روح را چون آلتست
-
ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت
لیک نفس زنده آن جانب گریخت
-
آلتش بشکست و ره زن زنده ماند
نفس زنده ست ارچه مرکب خون فشاند
-
اسپ کشت و راه او رفته نشد
جز که خام و زشت و آشفته نشد
-
گر بهر خون ریزیی گشتی شهید
کافری کشته بدی هم بوسعید
-
ای بسا نفس شهید معتمد
مرده در دنیا چو زنده می رود
-
روح ره زن مرد و تن که تیغ اوست
هست باقی در کف آن غزوجوست
-
تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست
لیک این صورت ترا حیران کنیست
-
نفس چون مبدل شود این تیغ تن
باشد اندر دست صنع ذوالمنن
-
آن یکی مردیست قوتش جمله درد
این دگر مردی میان تی هم چو گرد