-
مر محک را ره بود در نقد و قلب
که خدایش کرد امیر جسم و قلب
-
چون شیاطین با غلیظیهای خویش
واقف اند از سر ما و فکر و کیش
-
مسلکی دارند دزدیده درون
ما ز دزدیهای ایشان سرنگون
-
دم به دم خبط و زیانی می کنند
صاحب نقب و شکاف روزنند
-
پس چرا جان های روشن در جهان
بی خبر باشند از حال نهان
-
در سرایت کمتر از دیوان شدند
روحها که خیمه بر گردون زدند
-
دیو دزدانه سوی گردون رود
از شهاب محرق او مطعون شود
-
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان
که شقی در جنگ از زخم سنان
-
آن ز رشک روحهای دل پسند
از فلکشان سرنگون می افکنند
-
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر
این گمان بر روحهای مه مبر
-
شرم دار و لاف کم زن جان مکن
که بسی جاسوس هست آن سوی تن
-
آن یکی با دلق آمد از عراق
باز پرسیدند یاران از فراق
-
گفت آری بد فراق الا سفر
بود بر من بس مبارک مژده ور
-
که خلیفه داد ده خلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
-
شکرها و حمدها بر می شمرد
تا که شکر از حد و اندازه ببرد
-
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند
-
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
-
کو نشان شکر و حمد میر تو
بر سر و بر پای بی توفیر تو
-
گر زبانت مدح آن شه می تند
هفت اندامت شکایت می کند
-
در سخای آن شه و سلطان جود
مر ترا کفشی و شلواری نبود
-
گفت من ایثار کردم آنچ داد
میر تقصیری نکرد از افتقاد
-
بستدم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
-
مال دادم بستدم عمر دراز
در جزا زیرا که بودم پاک باز
-
پس بگفتندش مبارک مال رفت
چیست اندر باطنت این دود نفت
-
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده نشان ابتشار
-
کو نشان عشق و ایثار و رضا
گر درستست آنچ گفتی ما مضی
-
خود گرفتم مال گم شد میل کو
سیل اگر بگذشت جای سیل کو
-
چشم تو گر بد سیاه و جان فزا
گر نماند او جان فزا ازرق چرا
-
کو نشان پاک بازی ای ترش
بوی لاف کژ همی آید خمش
-
صد نشان باشد درون ایثار را
صد علامت هست نیکوکار را
-
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف
-
در زمین حق زراعت کردنی
تخمهای پاک آنگه دخل نی
-
گر نروید خوشه از روضات هو
پس چه واسع باشد ارض الله بگو
-
چونک این ارض فنا بی ریع نیست
چون بود ارض الله آن مستوسعیست
-
این زمین را ریع او خود بی حدست
دانه ای را کمترین خود هفصدست
-
حمد گفتی کو نشان حامدون
نه برونت هست اثر نه اندرون
-
حمد عارف مر خدا را راستست
که گواه حمد او شد پا و دست
-
از چه تاریک جسمش بر کشید
وز تک زندان دنیااش خرید
-
اطلس تقوی و نور مؤتلف
آیت حمدست او را بر کتف
-
وا رهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه
-
بر سریر سر عالی همتش
مجلس و جا و مقام و رتبتش
-
مقعد صدقی که صدیقان درو
جمله سر سبزند و شاد و تازه رو
-
حمدشان چون حمد گلشن از بهار
صد نشانی دارد و صد گیر و دار
-
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه
وآن گلستان و نگارستان گواه
-
شاهد شاهد هزاران هر طرف
در گواهی هم چو گوهر بر صدف
-
بوی سر بد بیاید از دمت
وز سر و رو تابد ای لافی غمت
-
بوشناسانند حاذق در مصاف
تو به جلدی های هو کم کن گزاف
-
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو می کند مکشوف راز
-
گل شکر خوردم همی گویی و بوی
می زند از سیر که یافه مگوی
-
هست دل ماننده خانه کلان
خانه دل را نهان همسایگان
-
از شکاف روزن و دیوارها
مطلع گردند بر اسرار ما
-
از شکافی که ندارد هیچ وهم
صاحب خانه و ندارد هیچ سهم
-
از نبی بر خوان که دیو و قوم او
می برند از حال انسی خفیه بو
-
از رهی که انس از آن آگاه نیست
زانک زین محسوس و زین اشباه نیست
-
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن