-
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه
-
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
-
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه مان در گوش کن وا بخش جان
-
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
-
جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
-
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
-
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
-
بدرومتان هم چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
-
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
-
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
-
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
-
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
-
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
-
منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست
-
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
-
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه خرابه پر حرض
-
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
-
خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
-
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
-
اندرین دشمن کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می راندمی
-
تخته مرده کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
-
سوی خوارمشاه حمالان کشان
می کشیدندش که تا بیند نشان
-
سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق
-
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل
-
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی تدبیر کم
-
من ز صاحب دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
-
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
-
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
-
این چنین دل ریزه ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو
-
صاحب دل آینه شش رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
-
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی واسطه او حق نظر
-
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
-
بی ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه ای گفتم من از صاحب وصال
-
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
-
با کفش دریای کل را اتصال
هست بی چون و چگونه و بر کمال
-
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
-
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
-
گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم
-
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
-
با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
-
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست
-
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
-
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
-
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
-
تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
-
پس دل پژمرده پوسیده جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
-
که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
-
گویدت این گورخانه ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری
-
رو بیاور آن دلی کو شاه خوست
که امان سبزوار کون ازوست
-
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود
-
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
-
زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
-
ور کند نرمی نفاقی می کند
ز استمالت ارتفاقی می کند
-
می کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
-
زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
-
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
-
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب خر
-
صاحب دل جو اگر بی جان نه ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه ای
-
آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا
-
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
-
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
-
از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست
-
حد ندارد این سخن و آهوی ما
می گریزد اندر آخر جابجا
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/حکایت-محمد-خوارزمشاه-کی-شهر-سبزوار-کی-همه-رافضی-باشند-به-جنگ-بگرف
نوال
- نَوال
- دهش، بخشش
- بهره، نصیب
- سزاوار