-
از انس فرزند مالک آمدست
که به مهمانی او شخصی شدست
-
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
-
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یک دمه
-
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
-
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
-
بعد یکساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
-
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز
-
گفت زانک مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
-
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
-
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چه ها خواهد گشاد
-
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
-
بعد از آن گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه
-
چون فکندی زود آن از گفت وی
گیرم او بردست در اسرار پی
-
این چنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی
-
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم ز اکرام ایشان ناامید
-
میزری چه بود اگر او گویدم
در رو اندر عین آتش بی ندم
-
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
-
سر در اندازم نه این دستارخوان
ز اعتماد هر کریم رازدان
-
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
-
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم ز اشکم بود