-
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رختها را زیر هر خاکی فشرد
-
روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران
-
پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو
-
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رختها بردند از پیشم شتاب
-
قوم گفتندش که ای چو تل ریگ
پس چه می کردی کیی ای مردریگ
-
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه
-
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره ای زن کای کریمان برجهید
-
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی دریغ
-
آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان
-
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندانک خواهی هی کنم
-
چونک عمرت برد دیو فاضحه
بی نمک باشد اعوذ و فاتحه
-
گرچه باشد بی نمک اکنون حنین
هست غفلت بی نمک تر زان یقین
-
هم چنین هم بی نمک می نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
-
قادری بی گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله
-
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم