-
گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را بگو
-
گفت بی چون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
-
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
-
سوی چپش بس جهان سوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
-
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
-
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت
-
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر می کرد سر
-
هر که سوی آب می رفت از میان
او در آتش یافت می شد در زمان
-
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش بر زد از سوی شمال
-
وانک شد سوی شمال آتشین
سر برون می کرد از سوی یمین
-
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آتش شدی
-
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
-
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
-
جوق جوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
-
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبارالاعتبار ای بی خبر
-
بانگ می زد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه قبول
-
چشم بندی کرده اند ای بی نظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
-
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعه نمرود نیست
-
چون خلیل حق اگر فرزانه ای
آتش آب تست و تو پروانه ای
-
جان پروانه همی دارد ندا
کای دریغا صد هزارم پر بدی
-
تا همی سوزید ز آتش بی امان
کوری چشم و دل نامحرمان
-
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینش وری
-
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
-
او ببینند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
-
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
-
آتشی را شکل آبی داده اند
واندر آتش چشمه ای بگشاده اند
-
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
-
خانه را او پر ز کزدمها نمود
از دم سحر و خود آن کزدم نبود
-
چونک جادو می نماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین
-
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
-
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
-
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
-
من نیم فرعون کایم سوی نیل
سوی آتش می روم من چون خلیل
-
نیست آتش هست آن ماء معین
وآن دگر از مکر آب آتشین
-
پس نکو گفت آن رسول خوش جواز
ذره ای عقلت به از صوم و نماز
-
زانک عقلت جوهرست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
-
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
-
لیک گر آیینه از بن فاسدست
صیقل او را دیر باز آرد به دست
-
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است