-
آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
-
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
-
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
-
که ببینم رزق می آید به من
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
-
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
-
گفت این مرد این طرف چونست عور
در بیابان از ره و از شهر دور
-
ای عجب مرده ست یا زنده که او
می نترسد هیچ از گرگ و عدو
-
آمدند و دست بر وی می زدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
-
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
-
پس بگفتند این ضعیف بی مراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
-
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
-
پس بقاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
-
رحمشان آمد که این بس بی نواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
-
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند
-
ریختند اندر دهانش شوربا
می فشردند اندرو نان پاره ها
-
گفت ای دل گرچه خود تن می زنی
راز می دانی و نازی می کنی
-
گفت دل دانم و قاصد می کنم
رازق الله است بر جان و تنم
-
امتحان زین بیشتر خود چون بود
رزق سوی صابران خوش می رود