-
آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
-
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال
-
مر مرا سوی کهستان راندند
میوه ها زان بیشه می افشاندند
-
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما
-
هین بخور پاک و حلال و بی حساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
-
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها می ربود
-
گفتم این فتنه ست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
-
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق می بشکافتم
-
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
-
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
-
مانده بود از کسب یک دو حبه ام
دوخته در آستین جبه ام