-
شیخ روزی چار کرت چون فقیر
بهر کدیه رفت در قصر امیر
-
در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان می بجوید تای نان
-
نعلهای بازگونه ست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیره سر
-
چون امیرش دید گفتش ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح
-
این چه سغری و چه رویست و چه کار
که به روزی اندر آیی چار بار
-
کیست اینجا شیخ اندر بند تو
من ندیدم نر گدا مانند تو
-
حرمت و آب گدایان برده ای
این چه عباسی زشت آورده ای
-
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
-
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
ز آتشم آگه نه ای چندین مجوش
-
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نان خواه را بدریدمی
-
هفت سال از سوز عشق جسم پز
در بیابان خورده ام من برگ رز
-
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
-
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
-
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
-
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
-
لیک کوشیدند تا امکان خود
بر گذشتند از همه اقران خود
-
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
-
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو در کشید
-
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
-
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
-
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینه های عاشقان را کم خراش
-
نه گمانی برده ای تو زین نشاط
حزم را مگذار می کن احتیاط
-
واجبست و جایزست و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل