-
گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می کشانید او گلیم
-
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
-
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
-
او به حسن و جلوه خود مست گشت
بی خبر کز بام افتادم چو طشت
-
آمد و در را بتندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
-
گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی
-
گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
-
تو درون خانه از بغض و نفاق
می نبینی حال من در احتراق
-
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت
-
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج
می نبینی این تغیر و ارتجاج
-
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
-
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه
-
گفت رو مه تو رهی مه آینت
دایما در بغض و کینی و عنت
-
جامه خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران
-
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کای عدو زوتر ترا این می سزد