مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/رنجور-شدن-اوستاد-به-وهم

  1. گشت استا سست از وهم و ز بیم

    بر جهید و می کشانید او گلیم

  2. خشمگین با زن که مهر اوست سست

    من بدین حالم نپرسید و نجست

  3. خود مرا آگه نکرد از رنگ من

    قصد دارد تا رهد از ننگ من

  4. او به حسن و جلوه خود مست گشت

    بی خبر کز بام افتادم چو طشت

  5. آمد و در را بتندی وا گشاد

    کودکان اندر پی آن اوستاد

  6. گفت زن خیرست چون زود آمدی

    که مبادا ذات نیکت را بدی

  7. گفت کوری رنگ و حال من ببین

    از غمم بیگانگان اندر حنین

  8. تو درون خانه از بغض و نفاق

    می نبینی حال من در احتراق

  9. گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

    وهم و ظن لاش بی معنیستت

  10. گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

    می نبینی این تغیر و ارتجاج

  11. گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم

    ما درین رنجیم و در اندوه و گرم

  12. گفت ای خواجه بیارم آینه

    تا بدانی که ندارم من گنه

  13. گفت رو مه تو رهی مه آینت

    دایما در بغض و کینی و عنت

  14. جامه خواب مرا زو گستران

    تا بخسپم که سر من شد گران

  15. زن توقف کرد مردش بانگ زد

    کای عدو زوتر ترا این می سزد