-
رو نهاد آن عاشق خونابه ریز
دل طپان سوی بخارا گرم و تیز
-
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
-
آن بیابان پیش او چون گلستان
می فتاد از خنده او چون گل ستان
-
در سمرقندست قند اما لبش
از بخارا یافت و آن شد مذهبش
-
ای بخارا عقل افزا بوده ای
لیکن ازمن عقل و دین بربوده ای
-
بدر می جویم از آنم چون هلال
صدر می جویم درین صف نعال
-
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
-
ساعتی افتاد بیهوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
-
بر سر و رویش گلابی می زدند
از گلاب عشق او غافل بدند
-
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
-
تو فسرده درخور این دم نه ای
با شکر مقرون نه ای گرچه نیی
-
رخت عقلت با توست و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی