-
ملک برهم زن تو ادهم وار زود
تا بیابی هم چو او ملک خلود
-
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
-
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
-
او همی دانست که آن کو عادلست
فارغست از واقعه آمن دلست
-
عدل باشد پاسبان گامها
نه به شب چوبک زنان بر بامها
-
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
هم چو مشتاقان خیال آن خطاب
-
ناله سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
-
پس حکیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
-
بانگ گردشهای چرخست این که خلق
می سرایندش به طنبور و به حلق
-
مؤمنان گویند که آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
-
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
-
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
-
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب
-
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
-
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را می کشد
-
گر نجس شد آب این طبعش بماند
که آتش غم را به طبع خود نشاند
-
پس غدای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
-
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلک صورت گردد از بانگ و صفیر
-
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز