-
حد و اندازه ندارد نالها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
-
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
-
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
-
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می بروبد از سرای وهم خود هم جاه را
-
ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم
رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را
-
هیچ کس با صد بصیرت ذره نشناسدش
گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
-
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را
-
بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش
لیک آستان درش لازم بود درگاه را
-
آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت
کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را
-
ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی
کین دلم در خواب می بیند چنان ناگاه را
-
گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
-
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانه بی خویش را
-
عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
-
تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
فرق نکند این دل من نوش را و نیش را
-
ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان
گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را
-
صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود
آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را
-
گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را
ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را
-
وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی
کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را
-
گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها
پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را
-
گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار
بی کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را
-
آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند
منتظر جان بر لب من از پی آریش را
-
ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب