-
زهی دریا زهی بحر حیاتی
زهی حسن و جمال و فر ذاتی
-
ز تو جانم براتی خواست از رنج
یکی شمعی فرستادش براتی
-
ز تندی عشق او آهن چو مومست
زهی عشق حرون تند عاتی
-
ولیکن سر عشقش شکرستان
ز نخلستان ز جوهای فراتی
-
شکر لب مه رخان جام بر کف
تو می گو هر کرا خواهی که هاتی
-
ز هر لعل لبی بوست رسیده
تو درویشی و آن لعلش زکاتی
-
در آن شطرنج اگر بردی تو شاهی
ولی کو بخت پنهان چونک ماتی
-
خداوند شمس دین دریای جان بخش
تو شورستان درین دولت مواتی
-
زهی شاهی لطیفی بی نظیری
که مجموعست ازو جان شتاتی
-
اگر تبریز دارد حبه زو
چه نقصان گر شود از گنجها تی
-
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
-
زهی کعبه که تو جان بخش حاجی
زهی اقبال هر محتاج راجی
-
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان
ز روی فخر بر فرقش تو تاجی
-
نهاده سر به تسلیم و به طاعت
به پیشت از دل و جان هر لجاجی
-
زهی نور جهان جان که نورت
نه از خورشید و ماهست و سراجی
-
همه جانها باقطاع مثالت
که بعضی عشری و بعضی خراجی
-
خداوند شمس دینا این مدیحت
بجای جاه و فرت هست هاجی
-
ایا تبریز بستان باج جانها
که فرمان ده توی بر جان و باجی
-
مزاج دل اگر چون برف گردد
ز آتشهای تو گردد نتاجی
-
هرآن جان و دلی کان زنده باشد
ز مهر تستشان دایم تناجی
-
در آن بازار کز تو هست بویی
زهی مر یوسفان را بی رواجی
-
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
-
ز شاه ماست ملک با مرادی
که او ختمست احسان را و بادی
-
گر احسان را زبان باشد بگردد
به مدح و شکر او سیصد عبادی
-
بدان سوی جهان گر گوش داری
چه چاوشان جانندش منادی
-
دهان آفرینش باز مانده
ازان روزی که دیدستش ز شادی
-
همی گوید به عالم او به سوگند
که تا زادی چنین روزی نزادی
-
یکی چندی نهان شو تا نگردد
همه بازار مه رویان کسادی
-
بدیدم عشق خوانی را فتاده
به خاک و خون بگفتم چون فتادی
-
که تو خون ریز جمله عاشقانی
تو نیزک دل چنین بر باد دادی
-
بگفتا دیده ام چیزی که صد ماه
ازو سوزند در نار ودادی
-
خداوند شمس دین آخر چه نوری
فرشته یا پری یا تش نژادی
-
به تبریز آ دلا از لحر عشقش
چو بنده عیب ناک اندر مزادی